Tuesday, March 25, 2008

چمدان های چرخدار



درایستگاه ، تقاطع خیابان های هشتاد وپنجم وآرورا اتوبوس را نگهمیدارم.تعداد
زیادی پیاده وسوار می شوند. برخی از مسافران این مسیر، مشتری های همیشگی اند وچهره های شان آشنا.مثلا همین پیرمردهاوپیرزن های روسی را می گویم باآن سرو وضع مرتب وچمدان های چرخداروسنگین شان که به دنبال می کشند وازبالا بر هم استفاده نمی کنند ووقت من ودیگران را هم نمی کیرند تنها کنجکاوم می کنند که بدانم چی توی آن چمدان های چرخدارشان حمل می کنند وچرا سه شنبه ها وچرا این همه سنگین؟ پشت سر هم با محبت لبی تکان میدهندومی نشینند.دو زن با مو های مشکی که از زیر روسری هاشان بیرون زده ،آن پایین،با ایماُواشاره می خواهند که بالا بر را برایشان پایین بفرستم می فرستم.دونفری، چهار کارتن دربازولبالب رابا زحمت روی بالا بر قرار می دهند وخودشان نیز همراه بالابر وارد اتوبوس می شوند. نگاهشان می کنم لبخندمهربانی برلب می آورندیکی حوالی چهل ودیگری چهل وپنج ،شیش را نشان می دهد. براحتی می توان حدس زد که هر دو، درسال های نه چندان دور از زیبایی چشمگیری برخوردار بوده اند. 
با اینکه شک دارم که حمل این همه باربا اتوبوس مجاز باشدکمک می کنم تا کارتن هایشان را که حاوی قالب های مختلف پنیر،کره مارگارین،حبوبات،شیر،سیب زمینی وپیاز وغیره است در صندلی های بغل دستی شان جای دهند.در همین گیرودارچشمم به اتیکتی بر یقه ی بارانی زن جوان تر می افتد، می خوانم : نرگس؟ -
ها ...،نرگس ،شما هم افغانی هستید؟
می گویم ایرانی هستم۰
ها ۰۰۰ ایرانی ،خرمید؟-
می گویم خرمم وکیف می کنم از این کلمه۰ برمیگردم می نشینم پشت فرمان وراه می افتم۰
شکل وشمایل وترکیب محتویات کارتن ها مرا بی اختیار به یاد سال های نخست پناهندگی می اندازد و بانک های خیریه ی مواد غذای ۰ 
توجه ام به گفتگوهای پشت سرم جلب می شود
یک آمریکایی از روس بغل دستی اش می خواهد که اگر به زبان این دو زن تکلم می کند به آنها بفهماند که این مغایر با کلییهُ موازین و اصول شهروندی است وآنها به هیچ وجه حق ندارندبیش از دو صندلی ای که برایش بلیت خریده اند صندلی اشغال کنند۰
مرد روس تلاش هایی بزبان روسی می کند که نتیجه ای نمی گیرد ونهایتا نگاه ها را متوجه من می کند..در فرصتی برمیگردم ومی گویم 
آنها نه انگلیسی صحبت می کنند و نه روسی ،چون اهل افغانستان هستنداگرحرفی
دارید من می توانم منتقل کنم۰-
شاید من عوضی شنیده بودم،چون اصلن کسی حرفی نداشت نه روس ها ونه آمریکایی ها
در انتهای خط، در حلیکه بسمت ترمینال در حرکتم تصویر دو زن را هنوز در قاب آیینهُ ام می بینم۰
کاش گفته بودم که چقدر راحت تربودند اگرآنها هم از آن چمدان های چرخدار تهییه می کردند

این داستان هفتهُ پیش در اخبار روز چاپ شده بود۰

Tuesday, March 11, 2008

دوستان سلام

دوستان سلام 

  راست اش هم دلم برای یکا یکتان تنگ شده بود وهم فکر کردم تا غیبت، کبیره نشده واز یاد هاتان فراموش نشده ام برگردم که عید نردیک است  ومسافران نوروزی در راه نمی شود بیش از این دست روی دست گذاشت.وسفره ای نچید،ولومختصر وفقیرانه.

این مرخصی به قول آقای حق شناس (با حقوق)فرصت بسیار مناسبی بود تابه آرزوی خواندن برخی از کتاب هایی که 

بدلایلی نتوانسته بودم در سال های گذشته بخوانم جامهُ عمل بپوشانم

   کتاب هایی که در این فرصت توانستم بخوانم عبارت بودند از

کشتار دگراندیشان در ایران    از مسعودنقره کار

قبیلهُ من                            از مسعود نقره کار

جامعه شناسی نخبه کشی         از علی رضا قلی

جای خالی سلوچ                   از دولت آبادی

کیمیا خاتون                         از سعیده قدس

بابادک ران                          ازخالد حسینی

گمشده در فاصلهُ دو اندوه       از بهروز شیدا

دالان بهشت                        از نازی صفوی

سهم دیگری                        از اریک امانوُل اشمیت

فرقهُ خود خواهان                از  اریک امانوُل اشمیت

شاه سیاه پوشان                     از هوشنگ گلشیری{برای چندمین بار}           

برف                                  از اورهان پاموک 

سهم دیگری و فرقهُ خود خواهان که توسط دوست مترجم ارجمندم آقای حمید زندی از فرانسه بفارسی برگردانده شده اند، هنوز بچاپ نرسیده اند. سهم دیگری که اثری بسیار زیبا وپر محتوایی است متاسفانه نتوانست از صافی سانسورچیان ادرهُ ارشاد اسلامی عبور کند}

صحبت در مورد کتابها را به فرصتی دیگر می گذارم ودرخاتمه می خواهم هشتم مارس روز بین المللی زن {  که گذشت}  وعید باستانی نوروز {  که در راه است}  را به یکا یک دوستان خوبم تبریک وتهنیت بگویم وپیشاپیش برایشان  سالی پر بار وپر از صلح ودوستی آرزو کنم

همچنین باید بگویم که از دیدن کامنت آقای رهگذر{حمید رضا}  که مدتها بود بدلایلی متوقف شده بودبسیار مسرور 

شدم.همیشه از نظرات مفید وعمیق شان می آموختم. امیدوارم ادامه پیدا کند..  

ضمنن نویسنده ّ کامنت زیر که مطمعنم  همانطور که خودش گفته یکی از دوستان قدیمی است ،مرا شدیدان بفکر واداشته کاش یک سر نخی میداد. یعنی هنوز هم آبها از آسیاب نیفتاده؟


RA}

سلام علی
بعد از 25 سال عکست را دیدمت ونوشته ات را خواندم البته قبلا نوشته هایت را دیده بودم . حق با توست . 

یک آشنای قدیمی قدیمی