Sunday, October 21, 2012

از ریخت افتادگی رابطه ها


(نگاهی به مجموعه‌ی داستان ( تا دور دست ها 

نویسنده : امان جلیلیان


در فرهنگ متداول ما ایرانیان مرسوم است که هر کار شاق و دشواری را به کندن کوه تشبیه کنیم ، شاید  دیرنگی این تمثیل وجه تسمیه آن به " فرهاد کوه کن " باشد و باور عامه مردم به معجزه عشق...باری نوشتن اگر نگوییم در تبعید ، در غربت بی شباهت به کوه کندن نیست گرچه عشقی که در نوشتن هست از لونی دگر باشد .
 در نگاه اول  اینگونه به نظر می رسد که در تبعید هراس از گرفتن مجوز و سانسور نیست  و مخاطب انتظار دارد تا با نثری دیگرگونه روبرو شود و فرمهای متفاوتی از نوشتن را نویسنده به کار بگیرد ،اما  در می یابیم تاثیری که  تبعات سیاسی و فرهنگی  حذف و سانسور بر روان نویسنده می گذارد بسیار جانکاه تر  و ناپیدا تر از پندار ماست  ، اما این همه  بدان معنا نیست که به قضاوتی ناشیانه تن دهیم و تجربه های نوین نوشتن را در بسیاری از آثار ادبی پدید آمده در خارج از ایران به ناروا بی حاصل بدانیم .اما  نخستین مسئله یی که مخاطب با آن روبرو است  شاید غلبه  همین نثر ژورنالیستی و مسطح نگاری باشد  که تخیل نویسنده را در بیان روایی قصه به گروگان می گیرد و  در نهایت  قدرت بیان و معرکه گیری زبان  نویسنده را در نوشتن  فرو می کاهد۰

علی رادبوی نویسنده یی است که تلاش می کند تا با گوشه چشمی به تجربه اولیه اش  "خانه های مردم " از نثری تک صدایی  رها شده و به شیوه های دیگر روایت در کوتاه نویسی نزدیک شود و ذهنیت مخاطب را در سویه های ناروشن زندگی آدمهای منزوی و جدا افتاده در گیر کندروایت چنین قصه هایی که  ازریخت افتادگی رابطه  انسانها در جامعه چند فرهنگی امریکا  را به تصویر می کشد ، تلاشی  است که همواره   دغدغه نویسندهای بزرگی چون سالینجر و جوزف کنراد  ... بوده و کارگردانهای بزرگی چون دیوید لینچ و اسکورسیزی آثارپر ارجی را  بر مبنای  همین موضوع از ریخت افتادگی  روابط انسانی در جامعه امریکایی  آفریده اند  .  
در مجموعه داستان " تا دور دستها  "که بیست و دو قصه کوتاه  را در بر می گیرد ، نویسنده می کوشد تا در جاهایی از نثری مقلدانه بپرهیزد و با اینسرتی از جملات انگلیسی دغدغه ها و تردید شخصیت های داستان را روایت کند .دغدغه هایی که   در نهایت  نوعی  پی رنگ تجربیات نویسندگی به حساب می آیند و روایت سر راست آن می تواند  خیال پردازی و شاعرانگی یک متن ادبی را تقلیل  دهد.
رادبوی ، در نوشتن صراحت دارد و از اینکه جانبدارانه به قصه های " فمنیستی " بپردازد که محوریت آن با حضور و محوریت  زنان  برجسته تر شود واهمه ایی ندارد . چنین التفاتی نویسنده را واداشته  تا در داستانی چون " روزی مثل روزهای دیگر " مخاطب خود را با خوانش متفاوت تری آشنا کند . خوانشی که لازمه مشارکت  مخاطب را فراهم  آورد تا با پایانبندیی  غیر منتظره   ،  قضاوت را به  او وا گذار نماید۰  
علی رادبوی با تکیه به همین التفات است که با محوریت زنان در داستانهای  چون آری ویرجینیا  ، زیباترین لبخند جهان و امپراتوری ، به پیرنگی قابل حصول دست یافته  و به عمیق ترین لایه های روابط اجتمایی بحران زده در یک جامعه صنعتی نزدیک می شود۰ 
امپراتوری  ، با آنکه یکی از کوتاه ترین قصه های این مجموعه است اما به سادگی چنان ترددیهایی را در ذهن مخاطب پدید می آورد که بی گمان ما را وا می دارد تا با وسواس  و احتیاط افزونتری به آنچه به اصطلاح  زمانی مایه افتخار ما و پیشینیامان  بوده  مباهات کنیم۰ 
 نزدیکی و در هم تنیدگی فضای مجموعه داستان 
" تادور دستها " به گونه یی است که می تواند بستر همگنی  را برای طرح یک قصه بلند را نیز   فراهم آورد و بدیهی است که نویسنده یی مانند آقای رادبوی با اتکا به همین آزمونها بتواند قصه مطول تری خلق نماید  .



Wednesday, June 13, 2012

معرفی کتاب داستان‌هایی کوتاه، از نویسنده‌ای بی‌ادعا






مهدی مرعشی 
 


نگاهی به مجموعه داستان «تا دوردست‌ها»
نویسنده: علی رادبوی
چاپ نخست: 2011
سیاتل واشنگتن
علی رادبوی نویسنده‌ای است که آخرین تجربه‌های خود را در زمینه داستان، در قالب مجموعه داستانی منتشر کرده به نام: «تا دوردست‌ها». او سال‌هاست که مقیم آمریکا و سیاتل است و حضور در دل مردم، برای نویسنده‌ای مانند رادبوی بهترین بستر را فراهم کرده تا از آنچه می‌بیند بنویسد. اگر نزد برخی نویسندگان، تجربه نداشتن یا عدم موفقیت در انتقال تجربه‌های عینی به خواننده، از آن‌ها جزیره‌هایی دور از دسترس و پیام‌هایی ناشنیدنی ساخته، در این مجموعه‌داستان ما با برش‌هایی کوتاه از زندگی روبه‌روهستیم که آن‌قدر عینی است، که می‌توان در آینه‌ی ذهن بازساختشان و تصویرشان کرد. اگر دهه‌ها پیش ادگار آلن‌پو در تعریف داستان کوتاه می‌گفت: داستان کوتاه روایتی است که بتوان آن را در یک نشست (بین نیم ساعت تا دو ساعت) خواند، داستان‌های کوتاه این مجموعه را می‌توان در فاصله یک ایستگاه مترو یا اتوبوس خواند و لذت برد.
برای خواندن ادامه‌ی مطلب روی لینک زیر کلیک کنید


Saturday, May 12, 2012


اراده     


در سال ۱۸۶۸ مهندس مبتکر و خلاقی بنام  جان روبلینگ  شدیدا به صرافت این افتاد که با ساختن یک پل بی نظیر، نیویورک را به لانگ آیلند متصل کند ولی متخصصین پل سازی از سرتاسر جهان  مهندس روبلینگ را از این کار بر حذر داشتند، آنها معتقد بودند که یک چنین پروژه ای عملا غیر قابل اجراست و تا کنون در جایی به مرحله‌ی عمل در نیامده است و بهتر است که مهندس این ایده را فراموش کند۰
روبلینگ  نمی توانست از چشم اندازی که از این پل در ذهنیت خود داشت، دست برشوید،مدام در باره اش فکر می‌کرد  و قلبا معتقد بود که کاری‌است عملی، و می‌دانست که باید این رویایش را با فرد مستعد دیگری در میان بگذارد. بعد از تحقیق و مطالعات فراوان به این رسید که پسرش واشینگتن را به انتخاب و اتمام رشته ی مهندسی تشویق کند۰
در نخستین پروژه‌ی مشترک پدر و پسر، طرح چگونگی اجرای عملیات و نحوه ی فایق آمدن به مشکلات، در طول پروژه را  بررسی ومحاسبه کردند و سپس با هیجانی عظیم و با آگاهی از این امر که مشکلات فراوان و بغرنجی پیش روخواهند داشت، گروه خود را استخدام و شروع به ساختن پل رویایی  خود شدند۰
پروژه به خوبی آغاز شد ولی  چند ماهی از آغاز عملیات نگذشته بود که مهندس روبلینگ در یک حادثه ی دلخراش در محل کار جان خود را از دست داد و پسرش واشینگتن  آسیب مغزی دید و به رختخواب افتاد. واشینگتن بعد از این حادثه نه می‌توانست راه برود نه حرف بزند، و نه تکان بخورد۰ 
؛ما گفتیم به این ها؛
؛دیوانه  ها با آن رویا های احمقانه شان؛
؛ احمقانه است که آدم دنبال رویا های دست نیافتنی راه بیفتد؛
هر کسی زخم زبانی نثارشان می‌کرد و معتقد بودند از آنجا که فقط روبلینگ ها از چون و چند این پل سر در می‌آوردند پس باید پروژه متوقف و کار انجام شده اوراق شود۰
از این طرف واشینگتن با وجود فلج و زمین گیرشدن اش هر گز نا امید نشده و میل سوزانی در درونش برای تکمیل پل در غلیان بود. واشینگتن  که هنوز از تیز‌هوشی سابق برخوردار بود کوشید تا این اشتیاق خود را با ایما و اشاره به برخی از دوستانش منتقل و آنان را به ادامه‌ی پروژه ترغیب نماید ولی بدلیل عدم تکلم  وی و پیچیدگی و حجم عظیم کار، کسی تمایلی نشان نداد۰ 
واشینگتن در حالی که در بیمارستان روی تخت خود دراز کشیده و غرق تفکر بود نسیم ملایمی برخواست و پرده های سفید و نازک پنجره را از هم گشود، از شکاف پرده، واشینگتن آسمان آبی و نک درختانی را که با نسیم در حرکت بودند نظاره کرد، این صحنه گویی پیامی برای واشینگتن به همراه داشت، :هر گز از پای منشین و دست از تلاش باز مدار۰ 
فکری از ذهنش گذشت و بدنبال آن تصمیم گرفت  که از تنها انگشتی که می توانست حرکتش دهد مفید‌ترین استفاده را بکند، وی توانست با حرکت مورس مانند انگشت خود بر بازوی زنش، امیلی وارن، رابلینگ،  زبان مکالمه ای مشخصی را با وی ابداع و تدوین نماید.امیلی قبل از شروع به این همکاری فداکارانه برای ارتقا سواد علمی خود به مطالعه‌ی ریاضیات عالی‌، مقاومت مصالح،محاسبات منحنی ها واتصالات همت گماشت. واشینگتن  از زنش خواست تا گروه مهندسین را خبر کند و از طریق وی به مهندسین فهماند که چگونه کار ها را پیش ببرند. بنظر احمقانه می‌آید ولی به این طریق بود که پروژه ادامه پیدا کرد۰
برای ۱۳ سال تمام واشینگتن با تنها انگشت فعالش به بازوی زنش مورس زد ودستور کار و سوالات گروه را جهت پیشبرد پروژه صادر نمود تا اینکه ساختمان پل به پایان رسید۰
امروز پل خارق العاده‌ی بروکلین*  جهت ادای احترام به پیروزی روح سرکش  یک انسان و اراده ی تسلیم ناپذیر وی در برابر شرایط وهمچنین ادای احترام به گروه مهندسین و کار جمعی آنان و به اعتماد و وفاداری آنان به مردی که از جانب نصف مردم دنیا دیوانه خطاب می شد و همینطور به عنوان بنای یادبودی از عشق و از خود گذ‌شتگی همسر وی که ۱۳ سال تمام صبورانه پیام های شوهرش به گروه مهندسین را رمزگشایی کرد، با تمام شکوه  و عظمت خود هنوز بر پا ایستاده است۰    






ترجمه و تلخیص از سایت 
http://www.indianchild.com/inspiring_stories.htm 
  توسط علی رادبوی

 ساختمان پل معروف بروکلین در سوم ژانویه‌ی سال ۱۹۷۰ شروع و در بیست وچهارم می سال ۱۸۸۳ به پایان رسید* 

این پل که بر روی رودخانه شرق ساخته شده است، با دهانه‌ی اصلی به طول ۴۸۶,۳ متر و طول کلی ۱۸۲۵ متر و عرض ۲۶ متر، از زمان ساخت تا سال ۱۹۰۳ طولانی‌ترین پل معلق جهان بود. همچنین این پل اولین پل معلق جهان با کابل‌های فولادی است
ناگفته نماند که امیلی اولین کسی بود که از روی این پل عبور کرد۰

Monday, May 07, 2012

در رابطه با نقد خانم پارسی پور






علت تاخیر در نوشتن این سطور بیشتر این بود که می خواستم خواننده‌ی نکته بین و بی‌طرفی آستین بالا بزند و حق مطلب را بیان کند ولی از آنجا که بقول خانم پارسی پور، بنده خودم می‌نویسم و خودم هم چاپ می‌کنم و حتی خودم هم پخش می کنم ( این آخری را ایشان فراموش کردند) بالطبع عده‌ی بسیار معدودی به این کتاب دسترسی داشته اند، و خانم پارسی پور هم با تمام پراکنده‌گویی های غیر ضروری،  حد اقل نکردند که همان  یک داستانی را  که   به اصطلاح به نقد می‌کشند،  بطور کامل، نه دم و گوش بریده، در اختیارخوانندگان قرار دهند که آنها خود در مورد چون و چند داستان و همچنین نقد خانم پارسی‌پور قضاوت کنند. به همین خاطر  خود را ملزم به نوشتن این سطور می‌بینم۰
  نوشته‌ی خانم پارسی پور ملغمه ای است از درد‌ دل، شکایت، دستور زبان،تحلیل سیاسی اقتصادی و تفتیش عقاید و تنها چیزی که نیست و اصولا می‌بایست آن باشد، یک نقد ادبی‌است. نقدی که از یک منظر مشخص بطور سیستماتیک و صادقانه اثر را نقد و مورد ارزیابی قرار دهد، نقاط ظعف وقوت آن را شناسایی و تجزیه و تحلیل کند۰

خانم پارسی پور یا نمی‌دانند و یا نمی‌خواهند بدانند که یک اثر هنری یا ادبی با هرکیفیتی، وقتی درسطح جامعه در اختیار عموم قرار می‌گیرد، شخصیت مستقل خود را پیدا می‌کند و چه بسا  که دامنه‌ی تاثیر مثبت و یا منفی آن در سطح جامعه از ذهنیت خود خالق آن اثر فراتر رود و لاجرم که باید بطور مستقل و جدا از پراتیک اجتماعی و سیاسی نویسنده یا خالق آن اثر مورد نقد و بررسی قرار گیرد۰  
خانم پارسی‌پور با اراعه‌ی ناقصی ازداستان بسیار کوتاه ( آری ویرجینیا) می‌نویسند
نویسنده گاه به گاه یادآور می شود که چپکرا بوده است، و گویا هنوز هم هست، اما البته روشن (نمی‌کند از کدام گروه است. البته در خواندن برایم تداعی شد که باید توده ای باشد)۰
من شک دارم که خانم پارسی پور حتی کتاب مرا یک بار از اول تا آخر خوانده باشند یا حد‌اقل به دقت و بی‌غرض خوانده باشند. مانده ام که ایشان از کدام عبارت یا جمله‌ی این کتاب به این نتیجه رسیده‌اند که من توده‌ای هستم؟ آیا این عبارت  صفحه‌ی نوزده کتاب از داستان (جعبه ها) که می گوید

سال های ابری پنجاه به بعد را می گویم که جمعه هایش خون به جای باران می‌بارید، بعد از ضربه های کاری به سازمان، تمامی قرار ها و ارتباط های جانبی برای جلوگیری از ضربه های احتمالی بیشتر، قطع شده است و مساله‌ی حفظ خود، تا اطلاع ثانوی در دستور قرار گرفته است...ما هنوز تنها ارتباط مان از طریق رادیوی میهن‌پرستان است که از عراق پخش می شود۰۰۰
خود دال بر توده ای نبودن من نیست؟  حالا گیرم توده‌ای باشم شما کتاب را نقد می‌کنید یا نویسنده ی آن را ؟ا  شاید هم برای شما فرقی نکند،همین که چپ باشم کافی‌است تا چماق‌تان را بکوبید
خانم پارسی‌پور در ادامه می‌گویند:( ...به هر حال اما حالا گویا راننده‌ی اتوبوس در یکی از شهر های آمریکاست یا حد اقل در لحظه‌ی نوشتن این کتاب راننده‌ی اتوبوس بوده است . این وضعیت مرا متوجه مسایل جامعه شناختی و روان شناختی مختلفی کرد. دوستان کمونیست در ایران به گونه ای از نظام سلطنتی گپ می‌زدند که گویا مغز استخوان سرمایه داری‌ست . در راستای همین معنا طرف آیت الله خمینی را گرفتند... اینک اما چپ های ما به خدمت نظام سرمایه‌داری درآمده اند؛)...هیچکدام هم نکوشیدند که به کشور های کمونیست فرار کنند۰۰۰ 
به گمانم منظور خانم پارسی‌پور از این گفته این باشد  که توده ای ها، که قبلا وابسته به شوروی ؛سوسیالیستی؛ بوده و از آنها حقوق می‌گرفتند اینک حقوق بگیر نظام سرمایه‌داری شده‌اند، من فکر می‌کنم حالا که سال ها ازفروپاشی سرمایه داری توتالیتردولتی در روسیه گذشته است و تمامی کثافت کاری های پشت پرده‌ی آهنین رو شده است تنها کسانی که  به قصد لجن مال کردن سوسیالیسم واقعی و کمونیسم، به  شوروی سابق استناد می کنند مرتجعین مذهبی و سازمان سی،آی، ای   باشند.  بگذریم اصلا قصدم این نبود که وارد مقولات سیاسی شوم۰  
و در خاتمه این که خانم پارسی پور، این نوشته‌ی شما یک نقد ادبی نیست و هیچ خدمتی  به  فرهنگ و ادب، به خوانندگان شما ، به من نویسنده‌ی تازه کار و به خود شما به عنوان یک نویستده ی کهنه کار و پیش‌کسوت نمی کند۰
شما در جایی از این نوشته می‌نویسید: چنین به نظر می‌رسد که او نویسنده شدن را انتخاب کرده است. یعنی می‌خواهم بگویم در فطرت اش نیست که نویسنده باشد۰۰۰
باید خدمتتان عرض کنم که  چه نویسندگی در فطرت من باشد چه نباشد، می‌بینید که قلم بدست گرفته‌ام و می نویسم و تا کنون دو مجموعه ی داستان به زیر چاپ برده‌ام، شما به عنوان یک پیش کسوت باید از این استقبال کنید و اگر تشویق و راهنمایی هم نه، حد اقل با گرفتن ایراد های بنی‌اسراییلی، توی سرم نزنید. بگذارید و تشویق کنید که هزاران نفر بنویسند، حتی آنهایی هم که در فطرت شان نیست، حتی آنهایی که راننده‌ی اتوبوس اند، حتی آنهایی که خودشان می نویسند و خودشان هم چاپ می کنند. باور کنید جایی از شما   را تنگ نخواهند کرد. از میان همین هزاران است که نویسندگان زبده ای بیرون خواهد  زد



Friday, May 04, 2012

                                      نگاهی به مجموعه داستان " تا دوردستها "
                                            نوشته ی علی رادبوی - سیاتل









فرامرز پورنوروز
دومین مجموعه داستان علی رادبوی، نویسنده ی ساکن سیاتل با نامِ "تا دور دستها" در 130 صفحه، در تابستان گذشته چاپ شده و در دسترسِ علاقمندان قرار گرفته است. این مجموعه شامل 22 داستان کوتاه است. داستان هایی با نام های: آری ویرجینیا، جعبه ها، حاجی اکبر، تا دوردستها، راز بقا، روزی مثل همه ی روزهای دیگر، زنبورها...
بیشتر داستان های علی رادبوی شبیه عکس هایی هستند که تنها از نیمی از صحنه های زندگی گرفته شده باشند. نیم دیگر هر یک از این عکس ها را خواننده باید با توجه به ویژگی های روحی و شخصیتی و نیز جایگاه اجتماعی خود پُر کند تا تصویر یا عکس کاملی از یک صحنه را پیش رو داشته باشد. یعنی بی مشارکتِ خلاقانه ی خواننده، داستان شکل نهایی خود را پیدا نمی کند. بعبارت دیگر، علی رادبوی داستان کوتاهی را در 50 – 60 سطر برای ما بازگو می کند تا ذهن ما را به سوی داستان طولانی تری که پس و پشتِ آن است، هدایت کند. بنابراین خواننده ی منفعل ممکن است لذتی را که از کشفِ ناگفته های متن حاصل می شود، از دست بدهد.
بعنوان مثال نگاهی می کنیم به اولین داستان این مجموعه، با نامِ "آری ویرجینیا".
راوی داستان که راننده ی اتوبوس شهری ست، در یک صبح یکشنبه، هنگامی که برای چند دقیقه استراحت از اتوبوس پیاده می شود، متوجه تابلویی می شود که بر بدنه ی اتوبوس نصب شده است: " آری ویرجینیا، خدایی وجود ندارد." اینکه شرکت اتوبوسرانی چرا این تابلو را بر بدنه ی اتوبوس نصب کرده و چه چیزی را می خواهد تبلیغ کند، یا کدام شرکت تجاری و به چه منظوری چنین کاری کرده، برای ما مشخص نمی شود. در حقیقت اهمیتی هم ندارد. زیرا در کشوری مثل آمریکا که تجارت و سود حرف اول را می زند، از هر شعار و تبلیغی می توان استفاده کرد و توجه مخاطبین یا مشتریان را جلب کرد. اهمیت قضیه در چگونگی واکنش و برخورد مسافران اتوبوس به تابلو است که راوی آن را برای ما برجسته می کند. صبح روز یکشنبه تعدادی از مسافران آن خط اتوبوس که به کلیسا می روند، نصب چنان تابلویی، آنهم بر بدنه ی اتوبوس را کاری ناپسند می خوانند و در صحبت هایی که بین شان رد و بدل می شود، نارضایتی خود را نشان می دهند. حتی یکی از آن ها تصمیم می گیرد که بعدا قضیه را با مسولین شرکت اتوبوسرانی در میان بگذارد. چند ایستگاه بالاتر میشل، که تمام زندگی اش در دو چمدانِ رنگ و رو رفته خلاصه می شود و شب و روز آنها را به دنبال خود می کشاند، سوار می شود. او که بخاطر باران دیشب و سردی هوا گویا شب سختی را پشت سر گذاشته، صبح بخیری با راننده رد و بدل می کند و بعد با صدای بلند خطاب به راننده ی اتوبوس می گوید:
"تابلوی روی اتوبوس ات را دوست دارم! آری ویرجینیا، خدایی وجود ندارد. ولی بهشون بگو که قبل از خدا، کلمه ی مطلقا را جا انداخته اند!"
بعد رو می کند به مسافرین و می پرسد: "کسی با نوشته ی روی اتوبوس مخالف است؟"
از هیچکس صدایی در نمی آید، و بیرون، پودر باران و مه در هم آمیخته و چشم انداز را در هاله ی دودی رنگی فرو برده است.
داستان همانطور که ساده شروع شده، با همین جمله ی ساده هم تمام می شود. کل متن داستان از شصت سطر بیشتر نیست؛ ولی داستان طولانی تری در ذهن خواننده شکل می گیرد:
بی خانمانیِ زنی تنها در یک شب بارانی.
آیا مورد میشل را می توان در سطح جامعه به شرایط زیستِ خیلی های دیگر تعمیم داد؟
آیا خداهای متفاوتی بر هستی حاکم اند، یا خدایی یگانه بندگانش را نظاره می کند؟  و نیز این پرسش که در یک شب بارانی و سرد، بر بی خانمان ها چه می گذرد؟
هر خواننده ای با دیدگاه خاص خود می تواند برای ساعاتی دراز با پرسش هایی از این دست که در ذهنش شکل می گیرند، درگیر شود.
داستان زنبورها یکی دیگر از داستان های این مجموعه است که وقتی تمام می شود، ذهن خواننده را به فضاهای عمیق تری می کشاند.
در داستان زنبورها راوی تمام تلاشش را برای از بین بردن لانه ای که زنبوران در محوطه ی  Day care بچه ها ساخته اند، به کار می برد و سرانجام، آن را از بین می برداما زنبوری عصبانی، دست از سر راوی برنمی دارد، و آخر سر هم، پای چشم او را نیش می زند.
"هنوز هم زیر چشمِ راستم ورم کرده است و می سوزد. البته زخم شمشیر که نیست. می شود تحمل اش کرد. ولی انگار زخمِ کهنه ی دیگری در من سر باز کرده است که تمام دیشب را بی قرار بودم."
راوی بیش از این نمی گوید و داستان تمام می شود؛ و ما می مانیم که این کدام زخم کهنه است که در وجود راوی سر باز کرده است؟ داستان در باره ی زخم کهنه هیچ نمی گوید و این خواننده است که باید تصویر را کامل کند.
آیا لانه ی ما را هم، که در سرتاسر کره ی خاکی پخش شده ایم، مثل لانه ی زنبوران منهدم کرده اند؟  آیا ما نیز به اندازه ی زنبورها برای بازپس گیری لانه مان تلاش و جانفشانی کرده ایم؟ آیا با طعم تلخ بی وطنی و درد جانکاهِ بیخانمانی آشناییم؟ 
این ویژگیِ داستان ها، که خواننده را در بازسازی دنباله ی داستان و فراتر رفتن از متنِ پیشِ رو، شریک می کند، به کارهای علی رادبوی جذابیت می دهد.
اما آیا او توانسته در همه ی داستان های این مجموعه، به این شیوه عمل کند و خواننده ی کنجکاو را به دنبال خود بکشاند؟
برای پاسخ به این پرسش، داستان کوتاهِ دیگری از این مجموعه را مرور می کنیم
در داستان "فشار خون" زن و مرد نسبتا مسنی سوار اتوبوس می شوند. در هرکدام از صندلی های چهار نفره ی دَم درِ ورودی، که پشت به خیابان دارند، یک جای خالی برای نشستن وجود داردمرد وقتی وارد می شود، نگاهی به هر دو صندلی خالی می اندازد. می ماند که کدام یک را انتخاب کند. سمت راستی یا سمتِ چپی را. در هر دو حالت می تواند شانه به شانه  و تنگِ یک زیباروی جوان و سکسی بنشیند. طولی نمی کشد که انتخاب خودش را می کند و به سمتِ دختری که یک هوا چاق تر است و با دامنی کوتاه تر، راه می افتد. همان لحظه که می خواهد بنشیند، زنش از پشت سر سریع بازویش را می گیرد و می گوید: "یک دقیقه صبر کن عزیزم." بعد، مادرانه رو به دختر کرده و از وی می خواهد که اگر برایش مساله ای نیست، کنار دختر دیگر بنشیند تا جا برای هر دوی آنها باز شود. مرد، که از نشستن در کنار دختر محروم شده، به زنش اعتراض می کند که چرا در همه ی کارها دخالت می کنی؟
و زن می گوید: عزیزم قصد اذیت تو را ندارم. فقط نگران بالا رفتنِ فشار خون تو هستم!
با پایان یافتن داستان فشار خون، چه چیز برای خواننده باقی می ماند تا بتواند آن را دستمایه ای برای تداوم داستان در ذهن و تخیل خویش کند؟ 
این داستان که در سی سطر جمع و جور شده، بیشتر شبیه لطیفه هایی ست که با یک بار شنیدن یا خواندن، از مزه می افتند. خواننده ی مجموعه ی دور دستها که داستان ویرجینیا... را می خواند، توقع دارد که بقیه داستان ها هم در همان سطح یا چیزی شبیه آن باشند. ولی واقعیت این است که تعدادی از داستان های این مجموعه، در مقایسه با داستانی مثل آری ویرجینیا... یا زنبورها، در سطح پایین تری قرار دارند و این نشان می دهد که نویسنده در انتخاب بعضی از داستان های این مجموعه، چندان دقتی به کار نبرده است.
از علی رادبوی حدود ده سال قبل مجموعه داستان خانه های مردم را خوانده ایم و هنوز داستان زیبای  مارگریت و نیز داستان کوتاهِ خانه های مردم برای منِ خواننده زنده است و گاه گریبانم را می گیرد.
هر نویسنده را باید با توجه به معیاری که خود در اختیارمان می گذارد، سنجید. علی رادبوی ده سال قبل چند داستان ماندگار آفرید. در مجموعه داستان دوردستها هم  داستانهای ماندگاری مثل آری ویرجینیا... می توان یافت. بنابراین طبیعی ست که توقع مان ا ز نویسنده ی این داستانها بالا تر برود. زیرا که او با معیاری که خود با نوشتن داستان های خوب به دست داده، این انتظار را در ما برانگیخته است.






Monday, March 12, 2012

مصاحبه‌ی خانم سها دادفر با بابک رادبوی برای برنامه‌ی فارسی بی بی سی



او روزنامه‌نگار، مستندساز، کارگردان هنری و در حال حاضرمدیر هنری مجله "بدون" است. این مجله از سال ۲۰۰۴ به زبان انگلیسی در نیویورک منتشر می‌شود و به طور مشخص به هنر و فرهنگ خاورمیانه می‌پردازد.
روی دیوار چند شماره‌ پراکنده‌ از نشریات فارسی‌زبان نصب شده است.
به عقیده بابک رادبوی، ایرانیانی که در سال‌های دهه ۱۳۶۰ کتابخانه‌های‌شان را در ایران جا گذاشتند و به اروپا و آمریکا مهاجرت کردند، در یک وجه کلی به همدیگر شباهت داشتند: آرمانگرایی.
او می‌گوید: "همین آرمانگرایی باعث می‌شد که نسل گذشته کتاب‌ها و نشریات واحدی را بخواند. پس از اینکه آنها به ناچار، بخشی از کتابخانه‌های شخصی خود را نابود کردند و بعد یا از کشور خود خارج شدند یا همراه با دفن آن کتاب‌ها آرام آرام جذب زندگی شدند، در واقع بخشی از خاطرات خود را فراموش کردند و به این ترتیب فاصله‌ها آغاز شد."
با کلیک بر روی لینک پایین  در این مورد بیشتر بخوانید






Tuesday, February 07, 2012

بابک در سوید

(مصاحبه‌ی تلویزیون سوید با بایک در رابطه با پروژه‌ی کتابخانه‌ی (بیدون


Monday, January 02, 2012

نگاهی به کتاب "روی ماه خداوند را ببوس"




 "روی ماه خداوند را ببوس"
 نویسنده : مصطفی مستور
انتشارات: چاپ مرکز
نوبت چاپ: چاپ سی و سوم
برگزیده‌ی جشنواره‌ی قلم زرین



خلاصه‌ی داستان   
  یونس فردوس دانشجوی دکترای فلسفه و سایه دانشجوی کارشناسی ارشد الهیات هر دو مذهبی و متدین  که دو سال پیش  عقد کرده و نامزد شده‌اند. پدر میلیونر سایه موعد ازدواج را به بعد از گرفتن درجه ی دکترای یونس موکول کرده است. هر دو در حال نوشتن پایان نامه های دکترای خود هستند. تز یونس تهیه‌ی یک تحلیل جامعه‌ شناسانه از علل خودکشی دکتر مهندس پارسا است که دو سال پیش اتفاق افتاده است و موضوع پایان‌نامه‌ی سایه در رابطه با گفتگوی خدا با موسی‌است۰
کار تحقیق و بررسی علل خودکشی دکتر پارسا، گفتگو با همه ی دانشجویان وی از جمله مهتاب، دختری که پارسا عاشق‌اش بوده است و همچنین دوست اش شهره بنیادی، گفتگو با مادر پارسا و دیگرمراجع قانونی و مرتبط، طرح کلی داستان را تشکیل می دهد و در همین بستر جدل های ایدیولوژیک و 
عقیدتی یونس   با نامزد‌اش سایه و دوست مشترک‌ شان علیرضا درونمایه‌ی داستان است
۰در کنار یونس و سایه دیگرشخصیت های داستان از این قرارند 
دکتر مهندس  محسن پارسا جوان مجرد سی و چهار ساله است که دکترای تخصصی خود را از دانشگاه پرینستون آمریکا در رشته‌ی فیزیک کوانتم 
گرفته است. به مدت چهار سال در دانشگاه های داخل کشورمبانی فیزیک مدرن، نسبیت عام و نظریه‌ی کوانتم تدریس کرده است. چهار کتاب علمی در زمینه‌ی فیزیک جدید تالیف کرده  و دو سال پیش خودکشی کرده است۰
-----------------
مهرداد که از نه سال پیش بدنبال سالها نامه نگاری با جولیا دوست دختر مکاتبه‌ای‌اش ازدواج کرده و ساکن آمریکاست، اینک بدلیل ابتلای جولیا به سرطان که شانس زنده ماندن ندارد، برای بردن مادرش پیش خود به ایران آمده  است۰  
جولیا زن مهرداد که افکاری مشابه یونس دارد با تلفن های گاه‌گداری خود
 وضعیت فکری یونس را آشفته تر می کند۰
-----------------
علی ( علیرضا) دوست مشترک سایه، یونس، و مهرداد است که  برای چندمین بار به جبهه رفته است و بعد از              قبول قطعنامه صلح از جبهه برگشته و از دانشگاه صنعتی امیر‌کبیرمهندسی کامپیوتر گرفته است و همچنین فوق لیسانس مهندسی الکترونیک دارد. مجرد است و با مادر و خواهر کوچک اش در یک آپارتمان صد وبیست متری زندگی می‌کند. با این که چند موسسه‌ برای تدریس کامپیوتر از او دعوت کرده‌اند اما ترجیح داده به عنوان مدیر یک سازمان کوچک دولتی که کارش رسیدگی به امور خیریه است کار کند۰ 
 از مصطفی مستورقبلا مجموعه‌ی داستان( من گنجشک نیستم) و (عشق در پیاده رو) را خوانده بودم که بجز   سه، چهار  داستان بقیه  زیاد چنگی بدلم نزده بود. ؛ روی ماه خداوند را ببوس؛ اولین رمان این نویسنده است۰
 چیزی که حتی بیش از عنوان چشمگیر کتاب روی پیشخوان  کتابفروشی توجه‌ام را جلب می کند، عبارت(چاپ سی‌و سوم)* است که در گوشه ی سمت چپ بالای کتاب به چشم می خورد. کتاب را ورق می زنم تعداد چاپ  عدد پنج هزار را نشان می دهد، حساب می کنم اگر هر نوبت چاپ را سه هزار نسخه هم فرض کنیم حتی نه پنج هزار، چیزی به حوالی رقم یک صد هزار می رسیم که با توجه به جمعیت جامعه‌ی کتاب خوان کشورمان اندکی بودار بنظر می رسد۰
مستور گرچه در رکاب خلیفه سفرنامه نمی نویسد با این حال یک نویسنده ی مکتبی محسوب می شود که هم شم اقتصادی دارد و هم شم جامعه ‌شناسانه. موضوعاتی که مستور انتخاب می کند و عناوینی که بر کتاب های خود برمی‌گزیند، در کنار قشر عظیم روشنفکرانی که در برزخ وجود یا عدم وجود خدا گیر کرده‌اند، از حمایت لشکر عظیم بسیجی های مکتبی، حوزه‌های علمیه، مساجد، حسینه‌ها و... نیزبرخوردار می شود، در این میان قلم شیوا و نثر دلنشین مستور نیز مزید بر علت است۰ 
؛روی ماه خداوند را ببوس؛ رمانی است ایدولوژیک و واقع‌گرا که در بیست بخش و با زاویه‌‌ی دید من راوی نوشته شده است گره اصلی داستان ظاهرا کشف دلایل جامعه‌شناسانه‌ی خودکشی دکتر پارسا است  ولی در خوانش داستان متوجه  می‌شویم که این موضوع جز دست‌آویزی برای پیشبرد داستان نیست و در اواخر رمان  به بوته‌ی فراموشی سپرده می‌شود  
نویسنده با شم جامعه شناسانه‌ی خود، بر روی ملموس‌ترین و عمده‌ترین دغدغه ی فکری قشر روشنفکران   مذهبی که دراثر تبهکاری  سیاسی و رسوایی های اخلاقی و اجتماعی نمایندگان خداوند بر زمین پاک نا‌امید شده‌اند و به این سوال اساسی رسیده‌اند که :  آیا خداوندی وجود دارد؟ انگشت می‌گذارد
 نویسنده در هیبت یونس فردوس ،  با استفاده از موضع موثر راوی داستان  در طول پروسه‌ی جدل های ایدولوژیک با دیگر کاراکتر ها، به عنوان کسی که ظاهرا باور های مذهبی خود را  زیر سوال برده است با مخاطبین خود همسویی می‌کند تا با جلب اعتماد این قشر رو به تزاید، آرام آرام آنان را به مسلخ تسلیم  در برابر ایدولوژی ورشکسته‌ی قدرت حاکمه بکشاند۰
ظاهرا تزلزل در باورهای ایدولوژیک یونس، رابطه‌ی وی را با نامزدش  سایه  به زیر  سوال می برد۰
سایه در رابطه با پایان‌نامه‌اش  ؛گفتگوی خدا با موسی؛  آیه های ۱۲ و ۱۳ را از سوره‌ی طه به یونس می خواند. در ادامه‌ی گفتگوی شان یونس از سایه می‌پرسد: بنظر تو خداوند واقعا بر کوه تجلی کرده؟؛ منظورم اینه که تو مطمین هستی خداوند بر کوه تجلی کرده؟؛ ... من امروز با من دیروز من سال ها فاصله داره. آن چه که الان می فهمم اینه که همه‌ی این چیز ها افسانه‌س.؛
می‌گوید : ؛ دیشب تا دیر‌وقت بیدار بوده‌ای و معلومه که اصلا سر حال نیستی.؛
عصبانی می شوم و با فریاد می گویم: ؛ منظورت اینه که عقل‌م را از دست داده‌ام؟ همیشه همین طوره. هر کس بخواد یک قدم از خرافات و منقولات فاصله بگیره یا انگ دیوونه می خوره، یا مارک ملحد، یا مهر روشنفکر.  اتفاقا هیچ وقت تا این حد سر حال نبوده‌ام.؛؟؛-
؛ ...زمانی به این چیز ها اعتقاد داشتم اما حالا نمی‌تونم به چیزهایی که تو و علی و چه می‌دونم، خیلی های دیگه ایمان دارید، ذره‌ای باور داشته باشم.نمی تونم.خودم هم از این وضعیتی که دچارش شده‌ام راضی نیستم اما احساس می‌کنم باید یک روزی این چیز ها رو می فهمیدی.؛.۰۰۰-
همچنین جایی یونس از مهرداد می‌پرسد
 ؛ اگه خداوندی هست پس این همه نکبت برای چیه؟این همه بدبختی و شر
 که از سر و روی کاینات می باره واسه چیه؟ کجاست رد پای آن قادر محض؟ چرا این قدر چیز ها آشفته و زجرآوره؟ کجاست آن دست مهربان که هر چه صداش می‌زنند به کمک هیچ کس نمی‌آد؟ هر روز حقوق میلیون ها نفر روی این کره‌ی خاکی پایمال می شه و همه هم تقاضای کمک می کنند اما حتی یک معجزه هم رخ نمی ده. حتی یکی. ستم‌گران دایم فربه‌تر می‌شوند و ضعفا در اکناف عالم یا اسیر سیل می‌شن و یا زلزله...  این همه کودک ناقص‌الخلقه تاوان چه چیزی را دارند پس می‌دن؟ چه گناهی مرتکب شده‌اند... ؛صفحه‌ی ۲۴ پاراگرا.ف۲
سایه موضوع تزلزل ایدولوژیک یونس را با علیرضا در میان می گذارد،
  اینجا نویسنده نخست پنهان و آشکار، از علیرضا (عقل کل داستان) شخصیتی مرموز وپیامبرگونه‌ای می سازد که حتی می تواند دست به معجزه  بزند تا تسلیم کامل و بی قید و شرط یونس را در برابر وی توجیح کند. یونس  دانشجوی متعصبی که زمانی رشته‌ی فلسفه را صرفا برای دفاع فلسفی ازحریم دین انتخاب کرده بود اینک ظاهرا در جریان زندگی روزمره با تضاد های وحشتناکی روبرو شده و با هزاران چرای بی جواب دست به گریبان است
علی می گوید: گاهی پرسش هایی هست که از؛چرا پارسا خودکشی کرد؟ ؛ دشوارترند. پاسخ های این سوال   ها چیزهایی هستند که از سطح ادراک ما فراترند
  ،...این چیز ها رو نمی‌شه فهمید یا درک کرد یا حتی توضیح داد. به این چیزها می شه نزدیک شد یا اون ها رو حس کرد و حتی در اون ها حل شد 
اما هرگز نمیشه اون‌ها رو حتی به اندازه‌ی ذره ای درک کرد و فهمید....؛:
علی نگران تزلزل ایمان یونس است
 ـ نگران این که ناگهان از خودت شکست بخوری. این که اون‌قدر نزدیک بشی که دیگه چیزی دیده نشه. پارسا خودکشی کرد و تو هنوز نمی‌دونی چرا. پاسح‌ش هرچی که یاشد حقیقت کوچکیه اما حقایق بزرگ‌تری هم هست: آیا موسی در وادی مقدس کلام خداوند را شنید؟ کسی نمی دونه. هیچ‌کس نمی‌تونه با منطق علمی ثابت کنه که موسی در آن شب سرد و تاریک صدای خداوند رو از میان درخت شنید یا نشنید. آیا خداوند بر کوه طور تجلی کرد؟ کسی نمی‌دونه...آیا خداوند وجود داره؟ کسی نمی دونه...... ما به این چیزها 
می تونیم ایمان داشته باشیم یا نداشته باشیم، همین...؛
ـ من به چیز‌هایی ایمان می‌ارم که اون‌ها رو بفهمم. منظورم از فهمیدن تجربه و عقله.؛۰۰۰
می‌گوید: من واقعا از این که ملحد ها نمی‌تونند خداوند رو تجربه کنند متاسفم. در تجربه‌ی خداوند،بر خلاف تجربه‌ی طبیعت که قانون‌هاش بعد از آزمایش به دست می آید، اول باید به قانونی ایمان بیاری و بعد اون رو آزمایش کنی۰۰۰
آوردن تمامی صحبت های علی و یونس سخن را به درازا می کشاند. مشت نمونه‌ی خروار است همان‌طور که می بینید نه فلسفه که تماما سفسطه است و گویی در یونس هم چندان کارگر نمی‌افتد تا این‌که معجزه‌ای رخ می دهد، توجه کنید    
علی دوباره به جعبه‌ی دستمال کاغذی روی میز خیره می شود و این بار با شدت بیش‌تری به آن تلنگر می زند. جعبه‌ی مقوایی دستمال کاغذی می‌لغزد تا از کنار خرس عروسکی جا‌کلیدی می گذرد و به گوشه‌ی فنجان برخورد می 
کند و اندکی مایل می شود و بعد به سرعت به لبه‌ی میز نزدیک می شود.  برای لحظه‌ای دست‌ام را جلو می برم تا مانع افتادن جعبه از روی میز شوم اما جعبه نمی افتد جعبه‌ی دستمال در حالت ناپایداری متوقف می شود . تنها جزُ کوچکی از آن روی میز است و بقیه‌اش در هوا معلق مانده است! من، 
حیرت‌زده، محو جعبه‌ی دستمال شده‌ام. با آمیزه‌ای از شگفتی و هیجان و تردید و پرسش و ترس به علی نگاه می کنم. علی با دست‌هاش صورت‌اش را پوشانده است و تکان نمی خورد۰
صفحه‌ی ۷۳ پاراگراف ۳
      ؛حتی یک معجزه هم رخ نمی ده. حتی یکی.(صفحه‌ی ۲۴ پاراگراف ۲) .  بفرمایید، این هم معجزه. می‌بینید که با معجزه‌ی  نیفتادن جعبه‌ی دستمال کاغذی!!! تمامی سوالات یونس پاسخ داده می شود، دیگر گور پدر فقرا، گور  
 پدر بدبخت و بیچاره ها، گور پدر بچه های فلج مادرزاد،،گور پدر بچه های ناقص‌الخلقه،..و...و...و
علی سر شام در رستورانی بعد ازیک سخنرانی طولانی به یونس و مهرداد می گوید... کسی که فقط خوب ها را انجام میده به تدریج به یکی از کانون های هستی تبدیل می شه. منظورم از کانون اینه که در هر نقطه که ایستاده می تونه هستی رو در سیطره و فرمان خودش داشته باشه.چنین کسی اگر بخواد نه تنها صدای سوسک ها که حتی خیال های اون ها رو هم می‌تونه درک کنه. او در سطحی بالاتر حتی می تونه مانع غروب خورشید بشه یا حتی ماه رو نصف کنه. ..صفحه‌ی ۸۷ پراگراف۱

یونس و مهرداد هر دو لالمونی گرفته‌اند، حتی لااقل  با همان منطق خودشان نمی پرسند که این خداوند شما، یا همان کانون که می گویی، نمی شود بجای 
شنیدن صدای سوسک‌ها صدای فقیر فقرا را بشنود؟ بجای درک خیال سوسک‌ها  درد و رنج و بد‌بختی های بی‌شمار میلیون‌ها انسان درد کشیده و ستمدیده‌ی این کره‌ی خاکی را درک کند؟ بجای ممانعت از غروب خورشید، نمی تواند  به این همه سوانح طبیعی، زلزله،سیل، طوفان، خشکسالی، چاره‌ای بیند‌یشد؟ این خدای شما نمی تواند به‌جای نصف کردن ماه که هیچ دست‌آوردی 
هم در بر ندارد، فکری برای این‌همه کودکان ناقص‌الخلقه، این همه درد‌های 
بی‌درمان، این همه فقر و فلاکت وبدبختی  که نسل در نسل گریبان  تهی‌دستان دنیا را گرفته است کاری انجام دهد؟
و در خاتمه قرار می شود که یکی از این کانون ها ( که یونس هم  دیگه می شناسدش)  زن سرطانی مهرداد را از راه دور ،در فلوریدای آمریکا ازمرگ حتمی نجات دهد
وقتی رییس جمهور مملکتی طرح برنامه‌ی ده ساله‌ی خود را نوشته و در چاه جمکران می اندازد، وقتی دعا و رمل و اسطرلاب جای دست‌آورد های علم پزشکی را می‌گیرد، و زمانی که سنت های عهد بوقی و ارتجاعی قمه‌زنی و گل مالی برای مردگان هزار‌ساله دوباره علم می شود نویسندگانی از این دست نیز باید  کمر همت بر میان بسته  تا در ازای خاک پاشیدن به چشم توده ها برای جا اندازی خرافاتی از این دست
 خود نیز به نوایی برسند     

حرکات و اعمال کاراکتر های داستان با شخصیتی که نویسنده در ذهنیت  خواننده خلق کرده است خوانایی ندارد و برای خواننده باورپذیر نیست وهمچنین نکات دیگری که ناشی از بی‌توجهی تکنیکی نویسنده است در داستان به چشم می‌خورد۰
الف -عمل خودکشی  به کاراکتر دکتر پارسا که فردی  منظبط، پر تلاش و 
 تندرست بود و زندگی پر باری داشت نمی خورد. کسی که  در چهار سال 
تدریس در دانشگاه های کشور، چهار کتاب علمی در رابطه با فیزیک جدید تالیف کرده است ۰   
ب ـ  عجیب و غریب، بی‌سر و ته و در واقع لوس بودن نامه های دکتر پارسا به مهتاب 
پ ـ وارد کردن بی مورد زن مهرداد و دختر‌ش در داستان با آن مکالمات تلفنی نا‌مربوط و روانپریش.. اینکه قبل از تولدش کجا  بوده. نمی‌دونه چرا 
بیست و پنج سال قبل، نه یک سال زودتر و نه یک سال دیرتر متولد شده و اینکه دختر چهار ساله‌ی مهرداد از راه دور زنگ میزند و دقیقا  در رابطه با خدا، چیزی که یونس دوست دارد بشنود، حرف می زند
ت ـ   مسکوت گذاستن یا فراموش کردن تحقیق روی پرونده‌ی پارسا با دکتر روانپزشک‌اش که اصولا می بایست نتایج مفیدتری از رفتن به ملاقات کیوان بایرام در سلاخ‌خانه آنهم در آن بلبشوی کشار گاوها  و سر و صدا داشته باشد. انگار بایرام نمی توانست آن چند کلمه را پشت تلفن بگوید یا بعد از کار قرار ملاقاتی بگذارد. اگر قصد نویسنده تشریح صحنه ی کشتار گاو ها به خواننده است، به چه منظور؟ چه کمکی به کل داستان می تواند بکند؟
ث  -   نویسنده در حین گفتگوی بسیار مهم و جدی‌اش با علیرضا در رابطه با مهم‌ترین مشکلات و دغدغه های فکری اش، یک مرتبه می رود به سراغ کنترل تلویزیون و تلویزیون را روشن می کند و چند سطر پایین تر اضافه می کند که تلویزیون  برنامه‌ای در رابطه با کشف تلسکوب پخش می کرد. خواننده از خود سوال می‌کند ، خوب که چی؟ البته این بنوعی سبک کار مستور است، تداخل کنش های مختلف در هم‌دیگر در داستان های دیگر وی نیز به چشم می خورد و نویسنده به‌خوبی هم از این شیوه بهره می جوید، ولی نه در همه جا. حداقل باید کمکی به داستان بکند یا ربطی داشته باشد۰
  ج - آوردن خل بازی های طولانی و خسته کننده‌ و نامربوط  دو بیمار روانی  
در بیمارستانی که منصور را برده‌اند
چ -  به طریقی علیرضا مطلع می شود که حال دوست‌اش منصور وخیم است و به  کمک احتیاج دارد، علیرضا ماشین‌اش توی تعمیرگاه است، به یونس زنگ می‌زند، یونس بلند می شود اول می رود دنبال علیرضا، آن‌هم در ترافیک شهری مثل تهران، او را از خانه‌اش بر‌میدارد، بعد دو تایی میروند به خانه‌ی منصور و در واقع جنازه‌ی منصور را بر‌میدارند و می‌گذارند در 
صندلی عقب و به بیمارستان می‌برند و پزشک  اورژانس بعد از معاینه می گوید ، منصور ده دقیقه قبل تمام کرده است۰ 
خواننده باید فرض کند که  این اتفاق  در دونقوزابادی، جایی  در پشت کوه های صعب‌العبور،آنهم در یخبندان زمستان اتفاق افتاده باشد و الا مگر می‌شود در پایتخت ده دوازده میلیونی کشورثروتمندی مثل ایران یک آمبولانس نباشد که حداقل ده دقیقه زود‌تر منصورمادر مرده را به بیمارستان برساند.حالابگذریم از این که نویسنده نمیداند یا میداند و توجه نمی کند که در یک  چنین مواقعی هیچ مادری  نمی‌تواند  جنازه‌ی فرزند‌ش را رها کرده و در خانه بماند۰ 
ح - مهرداد فرد تحصیل کرده‌ای که حداقل نه سال است در آمریکا زندگی می‌کند و یک زن مریض و دختر چهارساله‌ای در خانه دارد،احتمالا حتی در داخل خانه‌ی شخصی خودش هم سیگار نمی کشد،  یا حداقل نباید بکشد، چه برسد به خانه ی  خانم فخریه مادر دکتر پارسا، که برای اولین بار وارد می شود آن هم بدون آن‌که شخصا دعوت شده باشد و ننشسته سیگار روشن می کند. این حرکت مهرداد حداقل به من خواننده‌ی خارج کشور قابل هضم نیست۰
 خ -  صحنه های پایانی داستان که در پارک خلوتی می گذرد و یونس مشغول خواندن چند نامه از پارسا  و مهتاب است ، بچه ها در پارک مشغول بازی    
هستند. پسر بچه‌ای که  نخ بادبادک‌اش پاره شده  و در گوشه‌ای کز کرده و 
بغض کرده است، یونس احتمالا با الهام از کلمات قصار علیرضا در مورد تبلور وجود خدا در کودکان بادبادک‌اش را تعمیر و هوا می‌کند
؛؛ ...صدای فریاد شادی پسرک توی پارک بلند می‌شود. به پشت سرم نگاه 
می کنم اما وقتی پسرک جیغ می کشد: ؛هورا! هورا! بچه ها بابادک من
 رسیده به آسمون، رسیده به خدا؛ به آسمان نگاه می کنم. به جایی که بادبادک رسیده است به خداوند۰
این  آخرین جمله‌ی کتاب است، در صحنه‌ای کاملا ساختگی ونچسب، آخرین مانده‌های ارتداد یونس از بین می‌رود. البته اگر   به آغاز کتاب توجه کنیم که با این جمله( هرکس روزنه‌ای است به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود. اگر به شدت اندوهناک شود.) نباید ازاین همه بحث و جدل های باسمه‌ای و به 
اصطلاح ایدولوژیک و همچنین این گونه پایان‌بندی تعجبی بکنیم
 این کتاب اخیرا در تعداد پنج هزار نسخه  به چاپ سی و ششم نیز رسیده است