Friday, December 14, 2007

* بیلیونرهای جهان گرسنه *

کارلوس اسلیم ،مکزیکی رشتهُ فعالیت، کامیونیکیشن ثروت 67.8 بیلیون دلار
ویلیام گیت آمریکائی ،ماکروسافت ،ثروت 56 بیلیون دلار

وارن بافه ت آمریکائی ثروت 52 بیلیون دلار


اینگرد کامپرد وخانواده سوئدی صاحب آی،کی،آ 33بیلیون دلار



لکشمی ،هتدی صنایع فولاد، 32بیلیون دلار



در حالیکه طبق گفتهُ نمایندهُ سازمان ملل، روزانه بیست وپنج هزارنفردرنقاط مختلف جهان از گرسنگی می میرند وتعداد گرسنگان مزمن جهان سالی چهارمیلیون نفرافزایش می یابد وهر پنج ثانیه یک بچه از گرسنگی می میرد.

مجلهُ (فوربز) درشمارهُ هشتم مارس سال دوهزاروهفت خود با افتخار اسامی ومقدارثروت نهصدوچهل
وشش بیلیونرجهان رامنتشرکرد. ازاین تعدادیکصدوهفتادوهشت نفرجدیدن به جرگهُ بیلیونرهای جهان ملحق شده وهفده نفربعدازمدتی غیبت به این کلاپ پیوسته اند.
کل ثروت این نهصدوچهل وشش میلیونرمظلوم وبی گناه به رقم ناقابل سه ونیم تریلیون دلارآمریکاتخمین زده شده است.این رقم درمقایسه باسال دوهزاروشش حدود نهصد بیلیون دلارافزایش داشته است.
ازآنجا که این ارقام ثابت نیستند وبانوسانات بازارتغییرمی کنندوامر انباشت بی وقفه درجریان است، طبق خبر روزنامهُ وال استریت درچهارم آگست دوهزاروهفت، آقای کارلوس اسلیم بیلیونرمکزیکی که دررشتهُ کامیونیکیشن فعالیت دارد، بارساندن ثروت خودبه مرز شصت وهفت وهشت دهم بیلیون دلار، بیل گیت ، ثروت مندترین مرد جهان را پشت سرگذاشته ومقام ثروتمند ترین مرد جهان را ازآن خودکرده است.


.

Wednesday, December 05, 2007

*یک صدمین شمارهُ آرش *




یکصدمین شمارهُ نشریهُ آرش با تلاش وهمت پرویز قلیج خانی وهمکاری بیش ازیکصدوهفتاد نویسنده وپژوهشگر، درپانصدونود صفحه منتشرشد.این شمارهُ آرش که به جراُت میتوان گفت جامع ترین وپرمحتواترین مجله ای است ازاین نوع که درخارج ازایران بچاپ رسیده است، می تواند یک کتاب مرجع قلمداد شود.
دراین شمارهُ آرش مباحث وموضوعاتی ازقبیل: ادبیات، ادبیات زندان، جنبش مبارزاتی زنان، مروری برروند تشکیلاتی سازمان های چپ، ترانه سرائی،داستان نویسی ونقد وپژوهش ادبی، سینما، تئاتر، شعر، طنز، ونشروانتشارات، درتبعید ومهاجرت بچاپ رسیده است.
ضمن سپاس و قدردانی از تمامی دست اندرکاران مجلهُ آرش، تهیه ومطالعهُ این شمارهُ آرش را به دوستان علاقه مند توصیه می کنم.

Tuesday, October 30, 2007

جنگ نه










پریروز،شنبه، بیست وهفتم، روزتظاهرات بود.دراغلب شهرهای عمدهُ آمریکا، مردم برعلیه جنگ جاری آمریکا درعراق وهمچنین حملهُ احتمالی آمریکا به ایران، دست به راه پیمائی وتظاهرات زدند.مدافعان صلح، ضمن محکوم کردن سردمداران جنگ طلب خود واظهارهمدردی بامردم به خاک وخون کشیده شدهُ عراق،نگرانی عمیق خود را ازسرنوشت مردم تحت ستم ایران نیزابراز داشته وسردمداران خود راازدست یازیدن به یک چنین عمل جنایتکارانه ای اکیدا" منع کردند.ایکاش جمهوری جنگ طلب اسلامی نیز در رابطه با جان انسان های بی گناهی که بر گرده شان نشسته است به اندازهُ سرسوزنی اجسا س مسئولیت می کرد وبا سیاست های ارتجاعی وجنگ طلبانهُ خود، بهانه بد ست آدم کشان کاخ سفید نمی داد. هفته های بسیار حساس وخطرناکی را پیش روداریم.نکند که ازترس ماربه دامن اژدها پناه ببریم وبه آنچه برعراق رفت ومی رود دیده بربندیم هیولای جنگی که اینک سربرافراشته تنها وتنها با قدرت توده های بیلیونی برخاسته در سراسر جهان قابل مهار است.شاید در یک چنین شرایطی ، جهت جلوگیری ازوقوع فاجعه ای عظیم ومحتمل، پیوستن به جنبش ضد جنگ تنها راه مفید وانسانی ای پیش رویمان باشد. پیوستن وفشرده ترکردن صفوف جنبش ضد جنگ ، بی آنکه به دام سیاست های مزورانهُ جمهوری اسلامی درغلطیم. بی آنکه به هیزم بیارآتش جنگی که جنگ طلبان کاخ سفید تدارک دیده اند تبدیل شویم.
با کمال تاسف باید بگویم که از بیست الی بیست وپنج هزارایرانی مقیم این ایالت ،تعداد ایرانیان شرکت کننده دراین تظاهرات از تعداد انگشتان دست تجاوز نمی کرد!

Saturday, September 29, 2007

* شکار *


نه، این فیلم دیشب انگارکارخودش راکرده است.بدجوری هوای شکاربه سرم زده است. هوای طبیعت بکروناشناخنه. دیگر باید تابستان ها رابزنم به کوه ودشت،به جنگل های وحشی وبی انتهای این خطه. روزها راه پیمائی کنم وزیبائی های نهان دردل طبیعت راکشف نمایم وشب ها هرجا که رسیدم چادری به پاکنم وآتشی برافروزم. من باشم وجنگل و یک تفنگ دولول خوش دست. چه فراوان آهو،کبک وغازهای وحشی در این دیار.
با همین حال وهوا وارد فروشگاه زنجیره ای " سیرز " می شوم.چشم می گردانم وپیش می روم. خریدنی زیاد دارم.جلیدقهُ شکار؟ بعله! پوتین؟ حتمن! کیسه خواب؟ دارم! چادر؟دارم! کاردکمری؟صددرصد!. قطب نما؟ صددرصد!. پیش میروم.اول تفنگ که اصل کاری است.چقدربزرگ است این فروشگاه!همه چیزدارد! ازشیرمرغ تاجان آدمیزاد!درمقابل قفسه ای بزرگ وروشن ایستاده ام.درمدل هاوقیمت های مختلف، ردیف کنار هم چیده شده اند.لحظاتی به دقت نگاه شان می کنم، از بالابه پائین. جلوترمی روم وازردیف سوم یکی را برمیدارم، چه دقت وظرافتی درساختن اش به کاررفته است! باید کاردست باشد!می گذارم سرجای اش.یکی دیگرازردیف بالاتربرمیدارم، یکی دیگر، یکی دیگرویکی.... .همه تمیز، ظریف وخوش دست.آدم می ماند که کدام راانتخاب کند!
خانم فروشنده ای با لبخند نزدیک می شود:
- می توانم کمک تان کنم؟
نمیدانم چرا دستپاچه می شوم وبا لبخند متقابل می گویم:
- نه متشکرم، همین جوری نگاه شان میکردم. و دورمی شوم وزیرلب با خودم می گویم
" جناب شکارچی، مگر شما برای خرید تفنگ نیامدید، پس چرا این همه وقت میخ عصا ها شده بودید؟!

Tuesday, August 28, 2007

* دیکتاتورهای کوچک *



ازآسانسورکه خارج می شویم ، می پیچیم سمت چپ. روبروی مان کلینیک بچه ها است.برای رنگ آمیزی درودیوار، مطابق سلیقهُ بچه ها، ازرنگ های شاد وروشنی استفاده کرده اند.مستقیم می رویم به سمت پیشخوان قسمت پذیرش که باز باتوجه به قد بچه ها نسبتاُ کوتاه ساخته شده است. خانم جوانی که پشت کامپیوترنشسته است ، با لبخندازمااستقبال میکند.
پشت پیشخوان قرارمی گیریم.خانم همچنان با لبخند رو به دخترم می گوید.
- صبح بخیرخانم جوان
- صبح بخیر
- می توانم بپرسم برای چه امروز اینجا هستید؟
- ساعت نه قراردکتردارم.
- اوه، چه به موقع آمدید، می توانم اسمتان رابپرسم؟
- نزلی (نازلی) N-a-z-l-e-e
- اوه چه اسم زیبائی! اسم فامیلتان لطفن .
- رادبوی R-a-d-b-o-y
زن می زند توی کمپیوتر: کاملن حق باشماست. ساعت نه با دکتر جیسن وجعبه ای پرازآب نبات راجلودخترم می گیرد ولبخند می زند. دخترم یک آبنبات چوبی برمیدارد.زن بلافاصله جعبهُ دیگری را روی پیشخوان می گذارد: اگر دوست داشته باشید می توانید ازاین هاهم بردارید.
لحظاتی طول میکشدتادخترم ازمیان آن همه عکس برگردان یکی دوتا راانتخاب کند.زن درحالیکه سالن انتظار رانشانمان میدهد، میگوید: می توانیدآنجا منتظربمانید تا اسمتان راصداکنیم.
بطرف سالن انتظار راه می افتیم. سالنی است نسبتا بزرگ.تمامی دیوارها با کاراکتورهای کارتونی موردعلاقهُ بچه ها نقاشی شده است.بیش ازنصف سالن به اسباب بازی ها ودیگروسادل سرگرمی بچه هااختصاص داده شده است.نصف دیگر سالن بازبه دوقسمت تقسیم شده است. یک قسمت برای نشستن بزرگسالان، باروزنامه هاومجلات مختلف، وقسمت دیگربازبرای بچه ها،بامیزوصندلی های کوچک، قفسه ای پرازکتاب های بچه ها،کاغذومدادهای رنگی برای نقاشی و....
دخترم مشغول بازی است.چندبچهُ قدونیم قد دیگرنیزپرسروصدامشغول بازی اند. می دوند. بالاوپائین میپرند.غلت میزنند.جیغ وداد می کشند، چنان شاد وآزاد ، که گوئی تمام این تشکیلات راصرفن برای بازی وسرگرمی آنها ساخته اند.بزرگترها سردروزنامه ومجلات فرو برده اند،نه شکایتی، نه اعتراضی.گاه حتی لبخندی ازشیرین زبانی بچه ها برلبانشان می نشیند.
نگاهشان میکنم.دخترم موی های بلند ومزاحم اش را مدام ازجلوی صورت اش کنارمی زند.
چندین بار گفتم اش که برویم آرایشگاه کمی کوتاه شان کنند" مو های من است ددی ، مو های شما که نیست، من بلند دوست دارم!" صبح ،قبل ازترک خانه، گفتم: دخترم لطفن اگرمی شودموهایت راازپشت ببند که مزاحم ات نشود.گفت: شما که من نیستید ددی ،من این جوری راحت ترم.نگاهشان میکنم، دلم به حال بچگی های خودم می سوزد. بچه که بودیم، بدلیل بی حقوقی مطلق بچه ها ،این زیباترین دوران زندگی مان ، توسط دیکتاتورهای دلسوز، بغارت رفت وما چه حرص وجوش می خوردیم که هرچه زودتربزرگ شویم ، تاآدم حسابمان کنند. اینک، پا به سن،درسرزمین دیگری هستیم که بدلیل حق وحقوق بی حدوحصربچه ها، این بار ازجانب دیکتاتور های کوچک تحقیرمی شویم وحرص وجوش می خوریم.
این را میگویند چوب دوسرعسلی ، مگر نه؟

Monday, July 09, 2007

مختصری دررابطه با پست قبلی *محاکمه

داستان در واقع یک داستان تصویری بود وبدون تماشای ویدئو کلیپ همراه، نوشته ای ناقص وبی مفهوم به حساب می آمد. متاسفانه با وجود تلاش های خودم ودوست عزیزم خانم شری مبنی برالصاق لینک های جنبی دیگر، نتوانستیم ویدئو کلیپ مربوطه را برای خوانندگان داخل ایران قابل رویت کنیم.
بدنبال درخواست مکرر عده ای از دوستان داخل کشور که کنجکاوانه می خواستند از محتوای ویدئو کلیپ همراه مطلع شوند، لازم دیدم توضیحاتی در این پست ارائه دهم. ضمنن اضافه کنم که جهت دریافت پیام اصلی داستان ، قبلن باید داستان (راز بقا) که لینک داده شده بود، خوانده شود.
نویسنده که درناکخائی در آفریقا به جرم نوشتن داستان اهانت آمیز (رازبقا) نسبت به جامعهُ گاوان مورد محاکمه قرار می گیرد.درآخرین دقایق زندگی اش ، قبل از اینکه به زیر سم هزاران گاو خشمگین لگدمال شود.ازمیان دوشاخ گاو پرسشگر شاهد صحنه ای می شود که محتوای ویدئوکلیپی است بنام (Battle at kruger) که از(یوتیوب) وام گرفته بودم.
گله ای بوفالو درامتداد رودخانه ای درحرکت است. دورترک درهمان مسیر پنج- شش شیرنروماده درحال مزاح اند که متوجه گله می شوند. گله بی هوا و بااعتماد به جلودارمغروروسربه هوا، پیش می آید وشیرها نقشه مند وباتکیه برلقب پرهیبت سلطانی جنگل سخت برکمین نشسته اند.وبوی گوشت وخون تازه آب بزاق شان را جاری کرده است.جلودارمغرور، جائی متوجه شیرهامی شود که دیگرمجال اندک است ونجات ازمهلکه برای کم وپرسن وسال ها سخت دشوار.شیرها یکباره حمله می کنندوگله هراسان و وحشت زده عقب گرد می کند.شیرها درهمان اپتدای حمله بوفالوی جوانی راکه ازگله عقب تر بود، با یک پنجه شیری کاری به آب پرتاب می کنند وبلافاصله بر سرش یورش می برند.شیرها در صدد کشیدن بوفالوی نگون بخت به خشکی اند که سروکلهُ مهمان ناخواندهُ دیگری پیدا می شود.مهمانی که برآن است بی هیچ زحمتی تمامی طعمه را ازآن خود کند.سوسمارعظیمی از دم وپا می کشد وشیر ها از سر ودست.سوسمارازعهده برنمی آید وشیرها طعمه رابه خشکی می کشند.بوفالوی بخت برگشته هنوزدست وپامیزندوشیرها باچنگ ودندان مهاراش کرده اند..
در اینجا دوربین به نقطه ُ دیگری زووم می کند.گله به آرامی ولی این بار مصمم به سمت شیرها درحرکت است.این بار،دیگر جلوداری درکارنیست. همه جلودارند.دوش بدوش وپا به پای هم برترس قانونی ونانوشتهُ جنگل غلبه کرده اند.گوئی شرم کرده اند از بزدلی خود.وجدان گاوی شان جریحه دار شده است که چنین ساده وبه سادگی وبی هیچ نبردی وحتی دفاعی، نوجوانی ازقبیله را دودستی تقدیم سلاطین خونخوار جنگل کرده اند. آری انگار بوفالوها بی هیچ کم وکاست به این رسیده اندکه دیگربس است .امروز به هرطریقی باید به این خفت وخواری پایان دهندودربرابر این قلدران خون آشام بایستند
فشردگی صفوف وطنین گام ها حکایت ازعزم راسخی دارد که شیرها هنوز به آن پی نبرده اند. رعیت جنگل را چه به نافرمانی؟مگر غیر این است که سلاطین جنگل مالک جان ومال وناموس اهالی اند؟
گله پیش ترمیآید وپیشتر،شیرها ازطرفی نمی توانندنگرانی شان را ازاین حرکت غیرعادی پنهان کنند وازجانب دیگرنمی خواهند اوتوریته ومنزلت مقام رهبری را متزلزل وتوهم هزاران سالهُ توده های جنگل را نسبت به خود خدشه دارکنند.
گله بازهم نزدیکترمی شود، تاجائی که بصورت نیم دایره ای که وتراش رودخانه است شیران را محاصره میکنند.شیران چنگ ودندان نشان میدهند،نعره می کشندوگاوها یک گام به پس ودوگام به پیش می نهند.تا اینکه ازآن میان گاوی جسور،یورش برده وشیری را با شاخ به هوا پرتاب می کندوگروهی از گاوها دنبالش می کنند.دیگرترس ووحشت برجمع شیران مستولی شده است وبوفالو ها شجاع ترشده اند تاآنجا که بچه بوفالوی اسیربه پاخواسته وزیر پوشش چند حمله از جانب گاوها خود را نجات میدهد.فراریکایک شیرهاباآن یال وکوپال آویزان ،این سلاطین خودکامهُ جنگل ازمقابل صفوف متحد وهمبستهُ بوفالو ها بسیار دیدنی ووجدآوربود.
کاش میدانستم چه اتفاقی درجمع بوفالو ها روی داد! چه مسائلی مطرح شد؟ یا چه اشاراتی رد وبدل شد؟ نشستند وگفتند وبرخاستند.کاش ازگاوها بیاموزیم!

Monday, June 18, 2007

محاکمه

بگمانم ازناکجائی در آفریقا سردرآورده بودم. ما ت ومبهوت واندکی بیمناک آهسته
پیش می رفتم.که بناگهان برسرراهم سبزشد.نگاهش ملامت باربود ورنجیده می نمود.هراسان سلام کردم وچیزی نمانده بود که تعظیم کنم، با نیشخندی سرتکان داد.
- چاپلوسی ممنوع ،به آخرراهت رسیده ای!
ترس ووحشت به تمام وجودم مستولی شد. نکند براستی نیت شومی در سر دارد؟ با خضوع قریب به التماس گفتم
- ببخشید خانم گاو،نمی خواهم فضولی کرده باشم ولی مگرشما علف خوار نیسشتید؟
- چرا! همانطور که شما گیاه خوارو میوه خواروهزارجورکوفت وزهرمارخوار هستیدولی به هیچ جنبنده ای هم رحم نمی کنید!اشکالی دارد که درازای کشتار بی حدوحصرشما از همنوعان من،من هم دراینجا یک انسان خطاکاررا به سزای اعمالش برسانم؟
- ولی من آزارم حتی به یک مورچه هم نرسیده است!نه قصابم ،نه شکارچی ، نه گاوباز..
- میدانم ، تو نویسنده ای! وبرای همین هم باید تقاص پس بدهی!
با نگاهی به اطراف ،خود را درحلقهُ محاصرهُ گاوان خشمگین بی شماری یافتم.
- مرا به جرم نویسنده بودن محاکمه می کنید ؟
نه ،بجرم قلب حقایق ،به اتهام توهین به حیثیت جامعهُ گاوان،وبه خاطر مخدوش کردن افکار عمومی نسبت به شخصیت وغرور جامعهُ ما.
- مطمعن هستید که اشتباه نمی کنید؟ آخرمن کدام حقایقی را قلب کرده ام؟ کدام ..
نعرهُ گاوانه ای ازسرخشم برجای میخکوبم کرد.
- داستان سرتا پا دروغ وتوهین واتهام ( راز بقا ) را توننوشته ای؟
شستم خبردار شد که از کجا دارم می خورم.باترس ولرزگفتم
- چرا!ولی..
صدای نعره وخروش دیگر گاوها همهمه ای بپا نمود
- پس به جرمت اعتراف میکنی!
- ولی من درآن داستان درواقع به درگفتم که دیواربشنود!
- به بهای لگدمال کردن حیثیت ما؟ حال قبل از این که بزیرسم هزاران گاو خشمگین لگدمال شوی رخصت میدهم تا درآخرین لحظات عمرت شاهد صحنه ای باشی!
چند قدم جلوترآمد ودربرابرم ایستاد.
- به میان دو شاخم نظاره کن!
چاره ای جز اطاعت نداشتم، صحنه ای دربرابردیدگانم جان گرفت.
و.......

Monday, May 28, 2007

اتوبوس نوشت 11


به انتهای خط 271 رسیده ام. خطی که مسافرانش برعکس خط 358، همه تمیز،شسته رفته، موُدب ومتمدن هستندواغلب لبخند های مصنوعی بر لب دارند.
طبق معمول داخل اتوبوس را وارسی میکنم. دریکی از صندلی های انتهائی، ناگهان چشمم به یک کیف دستی باریک وسیاه رنگی می افتد.
طبق مقررات امنیتی جدید، اگر دراتوبوس به بسته، کیف ویا محمولهُ مشکوکی بربخوریم، باید بدون اینکه دست بزنیم، به مرکز اطلاع بدهیم. ولی این بسنهُ معصوم اصلن مشکوک نیست.بیچاره از دور با زبان بی زبانی داد میزند که : من یک کامپیوترلب تاپ مدل بالای گران قیمت هستم.یعنی همان چیزی که من ندارم وخریدن اش راهم هی بخاطر گرانی اش به تاخیرانداخته ام.
برش میدارم . بازاش میکنم.نگاهش میکنم. یا قمربنی هاشم ، مک اینتاش. چشمانم گرد می شود، نه نمی شود. وسوسه می شوم ، نه نمی شوم. با نگاه تحقیرآمیز"رانندهُ اتوبوس" حواسم سر جایش برمی گردد.زیپ کیف را می بندم. برچسب مخصوص اشیاُ گمشده را ازساکم درمیآورم، مشخصات کامپیوترو دیگر پرسش های مطروحه در ورقه را می نویسم ومی چسبانم روی کیف ومیگذارمش پشت صندلی راننده.یکی ازسوال های مطرح شده این است: آیا اگرصاحب شی گمشده تا یک ماه به سراغش نیاید، دوست دارید که شی گمشده به شما عودت داده شود؟ یک علامت ضربدر بزرگ توی مربع مربوطه می گذارم.
راستی امکان دارد که صاحب اش قطع امید کرده وپیگیری نکند؟ ازاین آمریکائی ها بعید نیست... درهمین فکروخیال بودم که یک اتوموبیل تویوتای سفیدرنگ نزدیک اتوبوس ام نگه میدارد.و راننده که خانمی میانسال وخوش اندامی است،پیاده شده وبطرف اتوبوس می آید.دررابازمیکنم. بعدازسلام وپوزش از اینکه مزاحم وقت استراحتم شده است، اجازه می خواهد تا وارد اتوبوس شود.وارد که می شود،یک راست به قسمت انتهای اتوبوس میرود وتمام حول وحوش صندلی ای را که نشسته بود، جستجو میکند. توی آینه نگاهش میکنم قیافه اش وا میرود. نزدیکتر که می آید با لحن خسته ای میگوید:من کامپیوترم رابغل همان صندلی ای که نشسته بودم جا گذاشتم. شما، بعد ازپیاده شدن من، دست کسی کامپیوترندیدید؟مک بود!
بلند می شوم واز پشت صندلی کامپیوتررابیرون می آورم، نشانش میدهم . این نیست؟
تا چشمش به کامپیوترمی افتد، شادی وهیجان از چشمانش فوران می کند
چند قدم جلوتر می آید، کامپیوتر را می گیرد وآرام می گذارد روی صندلی کنار دستش.قدمی دیگر جلوترمی نهد واز دوطرف دوبازوی راننده اتوبوس را چنگ میزند.
- اصلن برایم مهم نیست که زن داری یا نداری، بچه داری یا نداری، پارتنرداری یا نداری، کاری که توکردی خیلی بیشتر از اینها ارزش دارد.
ورانندهُ اتوبوس را محکم بر سینه می فشارد وبه لبانش حتی فرصتی نمی دهد که کلامی بازگو کند.
زمانی به خود می آید که وقت رفتن است. درآینه دستی به موهای آشفته اش می کشدوبادیدن ماتیک قرمزبرجای جای صورتش می فهمد که خواب نبوده . همه چیز حقیقت داشته است. زن ، مک ،ماتیک و.....

Monday, April 23, 2007

تا دوردستها...


یک بعدازظهر آفتابی است توی باغچه با علف های هرزدست بگریبانم. ازلابلای ساقه های تازه رستهُ گلهای زنبق علف های هرزرا دانه دانه میکشم .تمام سعی ام براین است ، بی آنکه به گلها آسیبی رسانم علف ها را ریشه کن کنم. حوصله می خواهد. وجب وجب پیش میروم.دستم بکار وذهنم درعالم پندارازشاخه ای به شاخهُ دیگر پرمیکشد.
با زنگ موبایلم برمی خیزم. سرم اندکی گیج میرود.جواب میدهم .اگر کلاغ ها بگذارند، صدای امیر راازآن طرف خط می شنوم.بعد ازچاق سلامتی طولانی می پرسد
- بعدازظهرحتمن می آئی نه؟
- کجا؟
- مگر ایمیل ام را نگرفتی؟
- کامپیوترم ایراد دارد، مگر چه خبراست امروز؟
- برای تظاهرات!
سروصدای کلاغ ها بالا میگیرد. به آسمان بالای سرم نگاه می کنم، تعدادشان چندین برابرشده است ولحن غارغارشان کاملا خصمانه است.
- چه تظاهراتی، ضدجنگ؟
- نه ، بخاطرسالروزشهریورشصت وهفت.
- فکر میکنی می آیند؟ یعنی مردم اطلاع دارند؟
- آره من ومجید حداقل به دویست سیصدنفرایمیل فرستادیم،با یک عده هم تلفنی تماس گرفتیم.
دسته های دیگری ازکلاغ ها وارد کارزارمیشوند.سروصدایشان کرکننده است.به مرکزابرسیاهی ازکلاغ چشم می دوزم. با اندکی دقت ، بالهای راست وشناور عقابی توجه ام را جلب می کند.باورم نمی شودکه این همه لشگربه خاطر یک عقاب بسیج شده باشد.چشم می گردانم، نه همین یک عقاب است. قصد ربودن بچه کلاغی را داشته است؟ هوای تخم کلاغ کرده بوده است؟ یا همینطورگذری، سرازقلمروکلاغان درآورده است؟ درهرحال درس عبرت خوبی باید گرفته باشد!صحنهُ غریبی است، نگاهشان میکنم کلاغ ها از هزار جهت راه برعقاب می بندند.از ابهت عقاب می ترسند وازبی شماری هم پروازان گستاخ می شوند.نه می توانند نزیک اش شوند ونه دست ازسرش برمیدارند. وعقاب هرچه یشتراوج می گیرد، شاید میداند که کلاغان را همت بلتد پروازی نیست.از غرورو جربزهُ عقابان داستان ها شنیده ام، حالا گیرم که همه درست هم باشد، ولی گیرافتادن درحلقهُ محاصرهُ این همه دشمن غداروسمج ، من می گویم اگر رستم دستان هم باشد...
تصویر سنتی کلاغ در ذهنم می شکند وبه این همه اتحاد وهمیاری، به این همه یکپارچگی ونوعدوستی ، به این همه تدبیر ونقشه مندی ، انگشت به دهان می مانم!
- اگر کسی نیامد چی؟
- می آیند! الان شرایط خاصی وجود دارد
- ولی اگر نیامدند ؟
- می آیند! اگر هم نیامدند، خوب به درک،نیایند. سه تائی می رویم می نشینیم جائی لبی تر می کنیم.
تا دوردستها حلقهُ سیاهی را در دل آسمان آبی باچشم دنبال می کنم که هرلحظه کوچکتر وکوچکترمی شود. تا دوردستها...
قبل ازترک خانه یادداشتی برای زنم می گذارم" عزیزم، من وامیر ومجید، بعدارمدتها قراراست برویم لبی تر کنیم. منتظرم نباشید. دیرخواهم آمد

Saturday, March 17, 2007

اتوبوس نوشت 10 نوروزتان پیروز باد.


اتوبوس خط 358 رادریکی ازایستگاه های شلوغ خیابان( آرورا) نگهمیدارم. مسافران منتظر،کوچه میدهند تا بمقصد رسیده ها پیاده شوند.بعد یکی یکی شروع می کنند به سوارشدن.زنی پنجاه وپنچ، شصت ساله مردد است،می ترسد اتوبوس مورد نظرش نباشم. ازیکی دو نفرسوال می کند ولی ظاهرا نتیجه ای نمیگیرد.تنها مسافرباقی مانده است.قیافه اش خسته ومستاصل بنظر میرسد.صدایش میکنم
Where do you want to go mam?
هاج و واج نگاهم میکند.
-Arolla?
می پرسم

What direction, south or north?
- Arolla,Arolla…..
باید راه بیفتم . با ایماُ واشاره حالی اش میکنم که سوارشود.سوار می شود.نزدیک ترین صندلی به خودم را برایش خالی میکنم، می نشیند.
حین رانندگی ازروی شانهُ سمت راستم نگاهش میکنم.پوست سبزه ای دارد.موهای سرش پرپشت وبلوند است.ترکیب صورت اش به مکزیکی ها، یونانی ها،پورتوریکوئی ها،ترک ها وکمی به ایرانی ها می خورد.
میگویم
-Do you have any address mam?
-Arolla vally!?
حدس میزنم که می خواهد به Aurora villageبرود.حالی اش میکنم که اتوبوس درستی سوار شده است. انگار اوهم کلمهُ آدرس رامتوجه شده است. شروع میکند به کاویدن کیف اش وبعدازچند لحظه دست اش رابا کاغذ تا شده ای به طرفم دراز میکند. کاغذ را میگیرم وهمینطورکه رانندگی میکنم نگاه اش میکنم.می خوانم، Aurora village,Leenwood. ولی ننوشته چه خطی را برای Leenwood می خواهد سوار شود. من هم چیزی نمی پرسم، فعلا تا آنجا برود، شاید از آنجا به بعداش را خودش بلد باشد. همینطورکه رانندگی میکنم باکاغذ دستم ورمیروم. لابلای اش رابازمیکنم وباکمال تعجب چشمم به یک دستخط فارسی می افتد.
(ازمغازهُ ایرانی سمنو برای سفرهُ هفتسین یادت نرود ) جلوی خنده ام را میگیرم. برمیگردم دوباره نگاهش میکنم ودرخیال، رنگ طلائی سروصورتش را به مشکی تغییرمیدهم ، بعله، وتعجب میکنم که چرا این کار راقبلا نکردم! در ایستگاه بعدی که اتوبوس را نگهمیدارم رو به زن میکنم ومیگویم
-خانم سمتو که یادتان نرفته بخرید؟
نخست به اندازهُ دواتفاق عجیب، تعجب میکند ،بعد چشمش به کاغد دستم می افتدومی خندد وآرام آرام تشویش ونگرانی ازصورتش محو می شود.وتا خود Aurora village برایم بلبل زبانی میکند.ازسیر تا پیازمیگوید.انگارسالهاست که سفرهُ دلش راباز نکرده است.میخواهم بپرسم که با این بی زبانی از زندگی دراینجا لذت میبرد؟ نمی پرسم واوهم درجواب نمی گوید: ما که بخاطرآیندهُ این ورپریده ها آواره شدیم والا توی این سن وسال چه گوری داشتیم اینجا بکنیم؟
تا نزیک خط 118 همراه اش میروم یکریز دارد همینطور حرف میزند!




Wednesday, March 07, 2007

مرگ یک پیر بانوی مبارز در تبعید



پوران بازرگان پس از نیم قرن مبارزه در راه آزادی ،سرانجام در آستانه، روزجهانی زن ، در تبعید دیده ازجهان فرو بست.
***
بنقل از اندیشه وپیکار

درگذشت پوران بازرگان، بانوی انقلاب و سوسياليسم زنی تبعيدی، اعدامی رژيم های شاه و جمهوری اسلامی؛زنی از تبار حنيف نژاد
و سعيد محسن و تقی شهرام و بهرام آرام و علی رضا سپاسی؛زنی از تبار فاطمه امينی، منيژه اشرف زاده کرمانی و نسرين ايزدی؛زنی انترناسيوناليست، ياور مبارزان ويتنامی، فلسطينی، عمانی و زاپاتيست؛
زنی که نخستين انگيزه اش برای ادامهء تحصيل رفع تبعيض عليه خود به عنوان يک دختر و اثبات شخصيت و حيثيت انسانی و اجتماعی زن بود و هرگز از مبارزه در اين راه باز نايستاد؛زنی جسور که در کليهء مراحل زندگی: چه در فعاليت سياسی، چه در تأمين معيشت از طريق معلمی در ايران و کار يدی در دوران تبعيد؛ چه در فعاليت عليه رژيم های سرکوبگر و تروريست و چه در مقابله با ايده های رفرميستی و تسليم طلبانه ای که طی دو دههء اخير فراگير شده لب فرو نبست، دست روی دست نگذاشت و در تظاهرات اعتراضی تبعيديان، در سازماندهی جلسات، در ياری خانواده های زندانيان و شهدای جنبش انقلابی و آزاديخواهانه هرجا توانست به رغم بيماری و کهولت سن فعالانه و مؤثر شرکت کرد...زنی که همدوش دهقانان زحمتکش ورامين، در کلاس سوادآموزی کارگران جادهء کرج فعاليت داشت، مبارزات کارگران ايران را تعقيب می‌کرد و در حمايت از آنان فعال بود؛زنی جدی و صريح و انتقادگر و انتقادپذير که قلبی بزرگ داشت و انواع سکتاريسم های رايج سازمانی و غيره را زيرپا می‌گذارد و از قهر و نفرت های کوته بينانه که به سويش سرازير می‌شد نمی‌هراسيد؛زنی که مهر و عاطفه اش پردامنه و ژرف بود و قدر دوستی را می دانست و در برقراری ارتباط و پيوند دوستی حتی با آنان که زبانشان را نمی دانست چيره دست بود.چهل و پنج سال مبارزهء انقلابی و سياسی راديکال که دورهء نخست سازمان مجاهدين خلق ايران تا سال ۱۳۵۳ و سپس فعاليت در بخش منشعب (مارکسيستی) سازمان مجاهدين و بعد فعاليت در سازمان پيکار تا سال ۱۳۶۱ در ايران و بالاخره ۲۵ سال تبعيد فعال را دربر می گيرد برای او کارنامه ای درخشان از مبارزه در راه آزادی و عدالت اجتماعی و برابری و دمکراسی می‌سازد.پوران بازرگان شبانگاه ۱۶ اسفند ۱۳۸۵ (۶ مارس ۲۰۰۷) در سن هفتاد سالگی پس از يک سال نبرد جانکاه با بيماری در تبعيد درگذشت.مراسم تشييع و بزرگداشت اين بانوی انقلاب و سوسياليسم در اطلاعيهء ديگری اعلام خواهد شد.ما از زبان حافظ که وی بسيار به شعرش عشق می‌ورزيد و تا واپسين روزهای حيات به مناسبت های مختلف آن را زمزمه می‌کرد می‌گوييم:«به روز حادثه تابوت ما ز سرو کنيد که می‌رويم به داغ بلند‌بالايی».انديشه و پيکار ۶ مارس ۲۰۰۷

Saturday, February 10, 2007

سالروز

بمناسبت یست وهشتمین سال تعویض حکومت در ایران
این شعر آذری را دو سال بعد از انقلاب نوشته ام. شعر از زبان زحمتکشان جامعه گفته شده وقرار بود بلند بالا باشد که به دلایلی نیمه کاره ماند. این شعر تا کنون در جائی منتشرنشده است.حیفم آمد که بماند وخاک بخورد.در ضمن خواستم برای فارسی زبانها ترجمه اش کنم. که متوجه شدم بجای ترجمه شعر مستقلی از آب درآمد. ولی با همان محتوا.

بیز د ئد یک انقلاب اولدی دونه جک چرخ فلک
ظولمنن آباد اولان عد لینه ویران اولاجاک
داهی شه دامدا یا تیب چکمیه جک دردن عذاب
الی ائلده تورنن دردینه درمان اولاجاک
داهی بوش سفره باشیندا نادار اگلش میه جک
بولی نعمت لریله سفره سی الوان اولاجاک
بیز کی آگه د ئگد یک ایرنی دوزدن آریداک
گمان ائدیک که آقا گلسه گلستان اولاجاک
نه بیلردیک قالاجاک بوشدا قابار الریمیز
قان ایچن سرمایا دارلار ینه سلطان اولاجاک
ایچه جک لر بو دفعه شرعیله خالقین قانینی
مملکت حق سون انسان لارا زندان اولاجاک
اوجالیب دیر گورورم انقلابین شعله لری
بهمن نین ائگرمی کیسی گونلری تکرار اولاجاک.


در ما
توان تمیز سره از ناسره نبود
پنداشتیم که نایب امام است
اولاد انبیاست
بی هیچ شبهه می تواند
وطن گلستان نمود
گفتیم
که عمرفقر وفلاکت بسر رسید
مرد خداست
زهم می گسلدهرچه نارواست، تارو پود
سنگ رهائی زحمتکشان به سینه زد
گفتیم
گفته اند، زکنده توان شد بلند دود
پندار بیهده، واهی خیال خام
پایان کار
حاکم کسی بغیر خداوند زر نبود
دستان پینه بستهُ ما را در این میان
جز هیچ وپوچ وخدعه ونیرنگ
نصیبی دگر نبود
زندان و دار، به وسعت سرتاسر وطن
بلعید هرآنکه به آزادگی ستوده بود
کردند به شیشه خون ضعیفان خلق را
شمشیرهای شان
آغشته به صد حمد وسوره بود

Wednesday, January 24, 2007

اتوبوس نوشت 9 * فشارخون *

وقتی وارد شدندخرکت نکردم تا بنشینند.هردو پا بسن بودند.مرد حوالی شصدوهشت ، هفتاد وزن حدود شصت وپنج –شش رانشان میداددرهر کدام از دو صندلی چهارنفرهُ دم درورودی که پشت به خیابان دارند، یک جای خالی برای نشستن بود..مرد که حسابی ریش وسبیل اش را دوتیغه ومو های هنوز خوش حالت واحتمالا از دم سفید اش را بیش ازحدمشکی کرده بود.کت وشلوار شیک پوشیده واودکلن خوش بوئی زده بود، مانده بود که کدام یک را انتخاب کند!سمت راستی یا سمت چپی، در هر دو حالت می توانست شانه به شانه وتنگ یک زیبا روی جوان وسکسی بنشیند. طولی نکشید که انتخاب خودش را کرد.وبه سمت دختری که یک هوا چاق تر بود با دامنی کوتاه تر، راه افتاد. عنقریب که بنشیند، زن از پشت ، همچون عقابی چالاک پنجه بر بازویش افکند.
مرد معترض برزن نگریست .زن مادرانه از دختر خواست تا در کناردختر دیگر بنشیند.جابرای هردوبازشد. کنارهم نشستند، زن باقرار وراضی ، مرد بی قراروعاصی.
- این معنی نداردکه شما همیشه دررابطه بامسائل دیگران دخالت کنید!!!
- من با مسئل دیگران کاری ندارم عزیز دلم ،من فقط نگران بالا رفتن فشار خون تو هستم!

Monday, January 08, 2007


سلام دوستان
مرا ببخشید که مدتی است بخاطر اسباب کشی از خانه ای به خانهُ دیگر،ازدنیای وب دورمانده ام.دلم برای خواندن نوشته های یک یکتان تنگ شده است.بزودی خدمت خواهم رسید.
شاد وپیروز باشید.