Saturday, May 12, 2012


اراده     


در سال ۱۸۶۸ مهندس مبتکر و خلاقی بنام  جان روبلینگ  شدیدا به صرافت این افتاد که با ساختن یک پل بی نظیر، نیویورک را به لانگ آیلند متصل کند ولی متخصصین پل سازی از سرتاسر جهان  مهندس روبلینگ را از این کار بر حذر داشتند، آنها معتقد بودند که یک چنین پروژه ای عملا غیر قابل اجراست و تا کنون در جایی به مرحله‌ی عمل در نیامده است و بهتر است که مهندس این ایده را فراموش کند۰
روبلینگ  نمی توانست از چشم اندازی که از این پل در ذهنیت خود داشت، دست برشوید،مدام در باره اش فکر می‌کرد  و قلبا معتقد بود که کاری‌است عملی، و می‌دانست که باید این رویایش را با فرد مستعد دیگری در میان بگذارد. بعد از تحقیق و مطالعات فراوان به این رسید که پسرش واشینگتن را به انتخاب و اتمام رشته ی مهندسی تشویق کند۰
در نخستین پروژه‌ی مشترک پدر و پسر، طرح چگونگی اجرای عملیات و نحوه ی فایق آمدن به مشکلات، در طول پروژه را  بررسی ومحاسبه کردند و سپس با هیجانی عظیم و با آگاهی از این امر که مشکلات فراوان و بغرنجی پیش روخواهند داشت، گروه خود را استخدام و شروع به ساختن پل رویایی  خود شدند۰
پروژه به خوبی آغاز شد ولی  چند ماهی از آغاز عملیات نگذشته بود که مهندس روبلینگ در یک حادثه ی دلخراش در محل کار جان خود را از دست داد و پسرش واشینگتن  آسیب مغزی دید و به رختخواب افتاد. واشینگتن بعد از این حادثه نه می‌توانست راه برود نه حرف بزند، و نه تکان بخورد۰ 
؛ما گفتیم به این ها؛
؛دیوانه  ها با آن رویا های احمقانه شان؛
؛ احمقانه است که آدم دنبال رویا های دست نیافتنی راه بیفتد؛
هر کسی زخم زبانی نثارشان می‌کرد و معتقد بودند از آنجا که فقط روبلینگ ها از چون و چند این پل سر در می‌آوردند پس باید پروژه متوقف و کار انجام شده اوراق شود۰
از این طرف واشینگتن با وجود فلج و زمین گیرشدن اش هر گز نا امید نشده و میل سوزانی در درونش برای تکمیل پل در غلیان بود. واشینگتن  که هنوز از تیز‌هوشی سابق برخوردار بود کوشید تا این اشتیاق خود را با ایما و اشاره به برخی از دوستانش منتقل و آنان را به ادامه‌ی پروژه ترغیب نماید ولی بدلیل عدم تکلم  وی و پیچیدگی و حجم عظیم کار، کسی تمایلی نشان نداد۰ 
واشینگتن در حالی که در بیمارستان روی تخت خود دراز کشیده و غرق تفکر بود نسیم ملایمی برخواست و پرده های سفید و نازک پنجره را از هم گشود، از شکاف پرده، واشینگتن آسمان آبی و نک درختانی را که با نسیم در حرکت بودند نظاره کرد، این صحنه گویی پیامی برای واشینگتن به همراه داشت، :هر گز از پای منشین و دست از تلاش باز مدار۰ 
فکری از ذهنش گذشت و بدنبال آن تصمیم گرفت  که از تنها انگشتی که می توانست حرکتش دهد مفید‌ترین استفاده را بکند، وی توانست با حرکت مورس مانند انگشت خود بر بازوی زنش، امیلی وارن، رابلینگ،  زبان مکالمه ای مشخصی را با وی ابداع و تدوین نماید.امیلی قبل از شروع به این همکاری فداکارانه برای ارتقا سواد علمی خود به مطالعه‌ی ریاضیات عالی‌، مقاومت مصالح،محاسبات منحنی ها واتصالات همت گماشت. واشینگتن  از زنش خواست تا گروه مهندسین را خبر کند و از طریق وی به مهندسین فهماند که چگونه کار ها را پیش ببرند. بنظر احمقانه می‌آید ولی به این طریق بود که پروژه ادامه پیدا کرد۰
برای ۱۳ سال تمام واشینگتن با تنها انگشت فعالش به بازوی زنش مورس زد ودستور کار و سوالات گروه را جهت پیشبرد پروژه صادر نمود تا اینکه ساختمان پل به پایان رسید۰
امروز پل خارق العاده‌ی بروکلین*  جهت ادای احترام به پیروزی روح سرکش  یک انسان و اراده ی تسلیم ناپذیر وی در برابر شرایط وهمچنین ادای احترام به گروه مهندسین و کار جمعی آنان و به اعتماد و وفاداری آنان به مردی که از جانب نصف مردم دنیا دیوانه خطاب می شد و همینطور به عنوان بنای یادبودی از عشق و از خود گذ‌شتگی همسر وی که ۱۳ سال تمام صبورانه پیام های شوهرش به گروه مهندسین را رمزگشایی کرد، با تمام شکوه  و عظمت خود هنوز بر پا ایستاده است۰    






ترجمه و تلخیص از سایت 
http://www.indianchild.com/inspiring_stories.htm 
  توسط علی رادبوی

 ساختمان پل معروف بروکلین در سوم ژانویه‌ی سال ۱۹۷۰ شروع و در بیست وچهارم می سال ۱۸۸۳ به پایان رسید* 

این پل که بر روی رودخانه شرق ساخته شده است، با دهانه‌ی اصلی به طول ۴۸۶,۳ متر و طول کلی ۱۸۲۵ متر و عرض ۲۶ متر، از زمان ساخت تا سال ۱۹۰۳ طولانی‌ترین پل معلق جهان بود. همچنین این پل اولین پل معلق جهان با کابل‌های فولادی است
ناگفته نماند که امیلی اولین کسی بود که از روی این پل عبور کرد۰

Monday, May 07, 2012

در رابطه با نقد خانم پارسی پور






علت تاخیر در نوشتن این سطور بیشتر این بود که می خواستم خواننده‌ی نکته بین و بی‌طرفی آستین بالا بزند و حق مطلب را بیان کند ولی از آنجا که بقول خانم پارسی پور، بنده خودم می‌نویسم و خودم هم چاپ می‌کنم و حتی خودم هم پخش می کنم ( این آخری را ایشان فراموش کردند) بالطبع عده‌ی بسیار معدودی به این کتاب دسترسی داشته اند، و خانم پارسی پور هم با تمام پراکنده‌گویی های غیر ضروری،  حد اقل نکردند که همان  یک داستانی را  که   به اصطلاح به نقد می‌کشند،  بطور کامل، نه دم و گوش بریده، در اختیارخوانندگان قرار دهند که آنها خود در مورد چون و چند داستان و همچنین نقد خانم پارسی‌پور قضاوت کنند. به همین خاطر  خود را ملزم به نوشتن این سطور می‌بینم۰
  نوشته‌ی خانم پارسی پور ملغمه ای است از درد‌ دل، شکایت، دستور زبان،تحلیل سیاسی اقتصادی و تفتیش عقاید و تنها چیزی که نیست و اصولا می‌بایست آن باشد، یک نقد ادبی‌است. نقدی که از یک منظر مشخص بطور سیستماتیک و صادقانه اثر را نقد و مورد ارزیابی قرار دهد، نقاط ظعف وقوت آن را شناسایی و تجزیه و تحلیل کند۰

خانم پارسی پور یا نمی‌دانند و یا نمی‌خواهند بدانند که یک اثر هنری یا ادبی با هرکیفیتی، وقتی درسطح جامعه در اختیار عموم قرار می‌گیرد، شخصیت مستقل خود را پیدا می‌کند و چه بسا  که دامنه‌ی تاثیر مثبت و یا منفی آن در سطح جامعه از ذهنیت خود خالق آن اثر فراتر رود و لاجرم که باید بطور مستقل و جدا از پراتیک اجتماعی و سیاسی نویسنده یا خالق آن اثر مورد نقد و بررسی قرار گیرد۰  
خانم پارسی‌پور با اراعه‌ی ناقصی ازداستان بسیار کوتاه ( آری ویرجینیا) می‌نویسند
نویسنده گاه به گاه یادآور می شود که چپکرا بوده است، و گویا هنوز هم هست، اما البته روشن (نمی‌کند از کدام گروه است. البته در خواندن برایم تداعی شد که باید توده ای باشد)۰
من شک دارم که خانم پارسی پور حتی کتاب مرا یک بار از اول تا آخر خوانده باشند یا حد‌اقل به دقت و بی‌غرض خوانده باشند. مانده ام که ایشان از کدام عبارت یا جمله‌ی این کتاب به این نتیجه رسیده‌اند که من توده‌ای هستم؟ آیا این عبارت  صفحه‌ی نوزده کتاب از داستان (جعبه ها) که می گوید

سال های ابری پنجاه به بعد را می گویم که جمعه هایش خون به جای باران می‌بارید، بعد از ضربه های کاری به سازمان، تمامی قرار ها و ارتباط های جانبی برای جلوگیری از ضربه های احتمالی بیشتر، قطع شده است و مساله‌ی حفظ خود، تا اطلاع ثانوی در دستور قرار گرفته است...ما هنوز تنها ارتباط مان از طریق رادیوی میهن‌پرستان است که از عراق پخش می شود۰۰۰
خود دال بر توده ای نبودن من نیست؟  حالا گیرم توده‌ای باشم شما کتاب را نقد می‌کنید یا نویسنده ی آن را ؟ا  شاید هم برای شما فرقی نکند،همین که چپ باشم کافی‌است تا چماق‌تان را بکوبید
خانم پارسی‌پور در ادامه می‌گویند:( ...به هر حال اما حالا گویا راننده‌ی اتوبوس در یکی از شهر های آمریکاست یا حد اقل در لحظه‌ی نوشتن این کتاب راننده‌ی اتوبوس بوده است . این وضعیت مرا متوجه مسایل جامعه شناختی و روان شناختی مختلفی کرد. دوستان کمونیست در ایران به گونه ای از نظام سلطنتی گپ می‌زدند که گویا مغز استخوان سرمایه داری‌ست . در راستای همین معنا طرف آیت الله خمینی را گرفتند... اینک اما چپ های ما به خدمت نظام سرمایه‌داری درآمده اند؛)...هیچکدام هم نکوشیدند که به کشور های کمونیست فرار کنند۰۰۰ 
به گمانم منظور خانم پارسی‌پور از این گفته این باشد  که توده ای ها، که قبلا وابسته به شوروی ؛سوسیالیستی؛ بوده و از آنها حقوق می‌گرفتند اینک حقوق بگیر نظام سرمایه‌داری شده‌اند، من فکر می‌کنم حالا که سال ها ازفروپاشی سرمایه داری توتالیتردولتی در روسیه گذشته است و تمامی کثافت کاری های پشت پرده‌ی آهنین رو شده است تنها کسانی که  به قصد لجن مال کردن سوسیالیسم واقعی و کمونیسم، به  شوروی سابق استناد می کنند مرتجعین مذهبی و سازمان سی،آی، ای   باشند.  بگذریم اصلا قصدم این نبود که وارد مقولات سیاسی شوم۰  
و در خاتمه این که خانم پارسی پور، این نوشته‌ی شما یک نقد ادبی نیست و هیچ خدمتی  به  فرهنگ و ادب، به خوانندگان شما ، به من نویسنده‌ی تازه کار و به خود شما به عنوان یک نویستده ی کهنه کار و پیش‌کسوت نمی کند۰
شما در جایی از این نوشته می‌نویسید: چنین به نظر می‌رسد که او نویسنده شدن را انتخاب کرده است. یعنی می‌خواهم بگویم در فطرت اش نیست که نویسنده باشد۰۰۰
باید خدمتتان عرض کنم که  چه نویسندگی در فطرت من باشد چه نباشد، می‌بینید که قلم بدست گرفته‌ام و می نویسم و تا کنون دو مجموعه ی داستان به زیر چاپ برده‌ام، شما به عنوان یک پیش کسوت باید از این استقبال کنید و اگر تشویق و راهنمایی هم نه، حد اقل با گرفتن ایراد های بنی‌اسراییلی، توی سرم نزنید. بگذارید و تشویق کنید که هزاران نفر بنویسند، حتی آنهایی هم که در فطرت شان نیست، حتی آنهایی که راننده‌ی اتوبوس اند، حتی آنهایی که خودشان می نویسند و خودشان هم چاپ می کنند. باور کنید جایی از شما   را تنگ نخواهند کرد. از میان همین هزاران است که نویسندگان زبده ای بیرون خواهد  زد



Friday, May 04, 2012

                                      نگاهی به مجموعه داستان " تا دوردستها "
                                            نوشته ی علی رادبوی - سیاتل









فرامرز پورنوروز
دومین مجموعه داستان علی رادبوی، نویسنده ی ساکن سیاتل با نامِ "تا دور دستها" در 130 صفحه، در تابستان گذشته چاپ شده و در دسترسِ علاقمندان قرار گرفته است. این مجموعه شامل 22 داستان کوتاه است. داستان هایی با نام های: آری ویرجینیا، جعبه ها، حاجی اکبر، تا دوردستها، راز بقا، روزی مثل همه ی روزهای دیگر، زنبورها...
بیشتر داستان های علی رادبوی شبیه عکس هایی هستند که تنها از نیمی از صحنه های زندگی گرفته شده باشند. نیم دیگر هر یک از این عکس ها را خواننده باید با توجه به ویژگی های روحی و شخصیتی و نیز جایگاه اجتماعی خود پُر کند تا تصویر یا عکس کاملی از یک صحنه را پیش رو داشته باشد. یعنی بی مشارکتِ خلاقانه ی خواننده، داستان شکل نهایی خود را پیدا نمی کند. بعبارت دیگر، علی رادبوی داستان کوتاهی را در 50 – 60 سطر برای ما بازگو می کند تا ذهن ما را به سوی داستان طولانی تری که پس و پشتِ آن است، هدایت کند. بنابراین خواننده ی منفعل ممکن است لذتی را که از کشفِ ناگفته های متن حاصل می شود، از دست بدهد.
بعنوان مثال نگاهی می کنیم به اولین داستان این مجموعه، با نامِ "آری ویرجینیا".
راوی داستان که راننده ی اتوبوس شهری ست، در یک صبح یکشنبه، هنگامی که برای چند دقیقه استراحت از اتوبوس پیاده می شود، متوجه تابلویی می شود که بر بدنه ی اتوبوس نصب شده است: " آری ویرجینیا، خدایی وجود ندارد." اینکه شرکت اتوبوسرانی چرا این تابلو را بر بدنه ی اتوبوس نصب کرده و چه چیزی را می خواهد تبلیغ کند، یا کدام شرکت تجاری و به چه منظوری چنین کاری کرده، برای ما مشخص نمی شود. در حقیقت اهمیتی هم ندارد. زیرا در کشوری مثل آمریکا که تجارت و سود حرف اول را می زند، از هر شعار و تبلیغی می توان استفاده کرد و توجه مخاطبین یا مشتریان را جلب کرد. اهمیت قضیه در چگونگی واکنش و برخورد مسافران اتوبوس به تابلو است که راوی آن را برای ما برجسته می کند. صبح روز یکشنبه تعدادی از مسافران آن خط اتوبوس که به کلیسا می روند، نصب چنان تابلویی، آنهم بر بدنه ی اتوبوس را کاری ناپسند می خوانند و در صحبت هایی که بین شان رد و بدل می شود، نارضایتی خود را نشان می دهند. حتی یکی از آن ها تصمیم می گیرد که بعدا قضیه را با مسولین شرکت اتوبوسرانی در میان بگذارد. چند ایستگاه بالاتر میشل، که تمام زندگی اش در دو چمدانِ رنگ و رو رفته خلاصه می شود و شب و روز آنها را به دنبال خود می کشاند، سوار می شود. او که بخاطر باران دیشب و سردی هوا گویا شب سختی را پشت سر گذاشته، صبح بخیری با راننده رد و بدل می کند و بعد با صدای بلند خطاب به راننده ی اتوبوس می گوید:
"تابلوی روی اتوبوس ات را دوست دارم! آری ویرجینیا، خدایی وجود ندارد. ولی بهشون بگو که قبل از خدا، کلمه ی مطلقا را جا انداخته اند!"
بعد رو می کند به مسافرین و می پرسد: "کسی با نوشته ی روی اتوبوس مخالف است؟"
از هیچکس صدایی در نمی آید، و بیرون، پودر باران و مه در هم آمیخته و چشم انداز را در هاله ی دودی رنگی فرو برده است.
داستان همانطور که ساده شروع شده، با همین جمله ی ساده هم تمام می شود. کل متن داستان از شصت سطر بیشتر نیست؛ ولی داستان طولانی تری در ذهن خواننده شکل می گیرد:
بی خانمانیِ زنی تنها در یک شب بارانی.
آیا مورد میشل را می توان در سطح جامعه به شرایط زیستِ خیلی های دیگر تعمیم داد؟
آیا خداهای متفاوتی بر هستی حاکم اند، یا خدایی یگانه بندگانش را نظاره می کند؟  و نیز این پرسش که در یک شب بارانی و سرد، بر بی خانمان ها چه می گذرد؟
هر خواننده ای با دیدگاه خاص خود می تواند برای ساعاتی دراز با پرسش هایی از این دست که در ذهنش شکل می گیرند، درگیر شود.
داستان زنبورها یکی دیگر از داستان های این مجموعه است که وقتی تمام می شود، ذهن خواننده را به فضاهای عمیق تری می کشاند.
در داستان زنبورها راوی تمام تلاشش را برای از بین بردن لانه ای که زنبوران در محوطه ی  Day care بچه ها ساخته اند، به کار می برد و سرانجام، آن را از بین می برداما زنبوری عصبانی، دست از سر راوی برنمی دارد، و آخر سر هم، پای چشم او را نیش می زند.
"هنوز هم زیر چشمِ راستم ورم کرده است و می سوزد. البته زخم شمشیر که نیست. می شود تحمل اش کرد. ولی انگار زخمِ کهنه ی دیگری در من سر باز کرده است که تمام دیشب را بی قرار بودم."
راوی بیش از این نمی گوید و داستان تمام می شود؛ و ما می مانیم که این کدام زخم کهنه است که در وجود راوی سر باز کرده است؟ داستان در باره ی زخم کهنه هیچ نمی گوید و این خواننده است که باید تصویر را کامل کند.
آیا لانه ی ما را هم، که در سرتاسر کره ی خاکی پخش شده ایم، مثل لانه ی زنبوران منهدم کرده اند؟  آیا ما نیز به اندازه ی زنبورها برای بازپس گیری لانه مان تلاش و جانفشانی کرده ایم؟ آیا با طعم تلخ بی وطنی و درد جانکاهِ بیخانمانی آشناییم؟ 
این ویژگیِ داستان ها، که خواننده را در بازسازی دنباله ی داستان و فراتر رفتن از متنِ پیشِ رو، شریک می کند، به کارهای علی رادبوی جذابیت می دهد.
اما آیا او توانسته در همه ی داستان های این مجموعه، به این شیوه عمل کند و خواننده ی کنجکاو را به دنبال خود بکشاند؟
برای پاسخ به این پرسش، داستان کوتاهِ دیگری از این مجموعه را مرور می کنیم
در داستان "فشار خون" زن و مرد نسبتا مسنی سوار اتوبوس می شوند. در هرکدام از صندلی های چهار نفره ی دَم درِ ورودی، که پشت به خیابان دارند، یک جای خالی برای نشستن وجود داردمرد وقتی وارد می شود، نگاهی به هر دو صندلی خالی می اندازد. می ماند که کدام یک را انتخاب کند. سمت راستی یا سمتِ چپی را. در هر دو حالت می تواند شانه به شانه  و تنگِ یک زیباروی جوان و سکسی بنشیند. طولی نمی کشد که انتخاب خودش را می کند و به سمتِ دختری که یک هوا چاق تر است و با دامنی کوتاه تر، راه می افتد. همان لحظه که می خواهد بنشیند، زنش از پشت سر سریع بازویش را می گیرد و می گوید: "یک دقیقه صبر کن عزیزم." بعد، مادرانه رو به دختر کرده و از وی می خواهد که اگر برایش مساله ای نیست، کنار دختر دیگر بنشیند تا جا برای هر دوی آنها باز شود. مرد، که از نشستن در کنار دختر محروم شده، به زنش اعتراض می کند که چرا در همه ی کارها دخالت می کنی؟
و زن می گوید: عزیزم قصد اذیت تو را ندارم. فقط نگران بالا رفتنِ فشار خون تو هستم!
با پایان یافتن داستان فشار خون، چه چیز برای خواننده باقی می ماند تا بتواند آن را دستمایه ای برای تداوم داستان در ذهن و تخیل خویش کند؟ 
این داستان که در سی سطر جمع و جور شده، بیشتر شبیه لطیفه هایی ست که با یک بار شنیدن یا خواندن، از مزه می افتند. خواننده ی مجموعه ی دور دستها که داستان ویرجینیا... را می خواند، توقع دارد که بقیه داستان ها هم در همان سطح یا چیزی شبیه آن باشند. ولی واقعیت این است که تعدادی از داستان های این مجموعه، در مقایسه با داستانی مثل آری ویرجینیا... یا زنبورها، در سطح پایین تری قرار دارند و این نشان می دهد که نویسنده در انتخاب بعضی از داستان های این مجموعه، چندان دقتی به کار نبرده است.
از علی رادبوی حدود ده سال قبل مجموعه داستان خانه های مردم را خوانده ایم و هنوز داستان زیبای  مارگریت و نیز داستان کوتاهِ خانه های مردم برای منِ خواننده زنده است و گاه گریبانم را می گیرد.
هر نویسنده را باید با توجه به معیاری که خود در اختیارمان می گذارد، سنجید. علی رادبوی ده سال قبل چند داستان ماندگار آفرید. در مجموعه داستان دوردستها هم  داستانهای ماندگاری مثل آری ویرجینیا... می توان یافت. بنابراین طبیعی ست که توقع مان ا ز نویسنده ی این داستانها بالا تر برود. زیرا که او با معیاری که خود با نوشتن داستان های خوب به دست داده، این انتظار را در ما برانگیخته است.