Wednesday, October 27, 2010

مادرم رفت






تلفن سه بار زنگ زد، بار چهارم پریدم گوشی را برداشتم، بی‌وقت بود، پنج صبح روز پنجشنبه، خواهرم بود

سلام، حالتان خوب است؟ چه کار می‌کنید؟( با خودم می‌گویم، این وقت صبح زنگ زدی بپرسی که ما حالمان خوب است؟! و چه کار می‌کنیم؟ آنهم با این صدای یغض کرده ومشوش
می‌پرسم مهران جان چی شده اتفاقی افتاده؟ می‌گوید : نه همین جوری زنگ زدم ببینم چه کار می‌کنید۰ 
ضربان قلبم تند‌تر می‌شود، می‌پرسم مهران برای مادرم اتفاقی افتاده؟ گریه امانش نمی دهد و زار زار می‌گرید۰
 چیزی درونم می‌شکند، چیزی فرو می‌ریزد، چیزی که نمی‌دانی چیست ولی این را دقیقا احساس میکنی که پا در هوایی. زیر پایت خالی شده است، شکننده ای، بی‌ریشه‌ای، بی‌پناهی، وامانده‌ای. تازه می‌فهمی که وجود خشک و خالی، آرام و کم حرف این یک مشت پوست و استخوان چه دلگرمی عظیمی به زندگی تو میداده است. احساس میکنی که چتر حمایت بیدریغ و نامریی اش به یکباره از بالای سرت کنار رفته است و تو چه آسیب پذیرمی‌نمایی۰
           آری مادرم مرد و من هیچ قصد روضه خوانی ندارم. چون در این سه دهه‌ی نکبتبار گذشته، واژه‌ی مرگ را آنچنان به سر و صورتمان، به جان و روحمان کوبیده‌اند و ما آنقدر در سوگ عزیزانمان، در مرگ جوانان سرشاراز زندگی‌مان، بر سر کوفته‌ایم، که شاید نشستن به عزای مادری هشتاد و پنج ساله قدری غیر منصفانه ‌بنماید، ولی من بر اینم که تجلیل و بزرگداشت از هر مادری در حقیقت تجلیل وبزرگداشت از زندگی است، تجلیل و بزرگداشت از عشق بی شایبه و بی قید و شرط است. گرامیداشت زایش است و طبیعت زاینده. مادر اگر هزار سال هم زندگی کند ذره‌ای از عشق بی‌کرانش به فرزند کاسته نمی شود۰ مکر نه این‌است که نافمان به نافشان بسته بود و از شیره‌ی جانشان تغذیه می‌کردیم؟
 آری مادر مرد، و ما اینک به تجلیل و گرامیداشت  مادران، این عاشقان ایثارگر، این زایندگان مهر و عطوفت و مهربانی نشسته‌ایم. قهرمانان بی‌نام و نشانی که فروتنانه و خارج از حیطه‌ی هر گونه بده و بستانی، گردونه‌ی حیات را تداوم می بخشند
آری مادربه انتهای خط رسید و راحت و بی‌درد تمام کرد، ولی من حتم دارم که در آخرین لحظات وداع، همچون تمامی  مادران فرزند در تبعید، سوسوی نگاهش بدنبال عزیزان درغربت‌اش  می‌گشت۰