Friday, March 26, 2004



من از این هفته تصمیم دارم داستان های کتابم( خانه های مردم ) را در این وبلاگ منتشر کنم
.البته به چند دلیل زیر :
یک – اینکه کفگیر اینجا نب به ته دیگ خورده وکار جدید آمادهُ چاپ در دسترس ندارم.
دو - کتاب نامبرده را به تعداد خیلی اندک چاپ کرده بودم.
سه – کتاب نه توسط یک ناشر بلکه بوسیلهُ خودم چاپ ودر سطح بسیار محدودی پخش شده
بود .
با پوزش از دوستانی که قبلا این داستان ها را خوانده اند.


کرم های ابريشم

بچه که بود، پرواز کردن ، برايش معمائی بود وچشم تنگی خدا را که کاری نکرده بود تا آدم ها نیز قادر به پرواز باشند، اصلا نمی پسند ید . ساغت ها پشت پنجره می ایستاد وبا حیرت و حسرت ، فوج پرستو ها را که از هر سوئی در آسمان نما یش پرواز می دادند، تماشا می کرد. غرق تماشای قایم باشک بازی گنجشک های پر سروصدا که همدیگر را لای شاخ و برگ های درختان دنبا ل می کردند، می شد .به لک لک ها و کلاغ ها و زاغچه ها ، به زنبور ها ومگس ها ، حتی پشه های ریز خیره می شد وبه قدرت پروازشان غبطه می خورد.
به دفعات علت ا ین بی عدا لتی را از مادر پرسیده بود و مادر گفته بود " هر چه مصلحت خویش بوده همان کرده است " مادر در توضیح بیشتر گفته بود " اگر خداوند به شتر با ل داده بود ، می دانی چه بلا ئی سر خونه وزندگی مردم می آوردند ؟ "
ولی آدم چه ربطی به شتر دارد!! او پرسیده بود ، چرا خدا به آدمیزاد بال نداده است نه به شتر!!. و مانده بود که حرف مادر را باور کند ، یا عکس های توی قاب اطاق مهمانی شان را ! که دختران با ل داری را در حالی که به دور تخت زنی زیبا و نیمه عریانی حلقه زده اند، نشان می داد، و مادر گفته بود که آنها آدمیزاد نیستند ، آ نها ملا ئکه اند، پری اند ، آنها خادمان بارگاه الهی اند .
ولی هیچگاه کنجکاوی اش از بین نرفته بود. و دقیقا در همین رابطه بود که محمود شدیدا به کرم های ابریشم علاقه مند شده بود، و معتقد بودکه کرم های ابریشم به راز این معما پی برده اند. کرم ها به عمده ترین سرگرمی ا ش تبدیل شده بودند. با چه اشتیاق وعلاقه ای ، تازه ترین وسبز ترین برگ های درخت توت را از حیاط مدرسه برای کرم های خود تهیه می کرد. هر گز به جمع آوری برگ های زیر درخت رضا نمی دا د ولنگه کفشش را بار ها وبار ها برای انداختن شاخه ای از برگ های تازه و ترد ، به سمت شاخ وبرگ های درخت پرتاب می کرد.
حساب دستش بود. قبل از موعود ، دوستانش را خبر می کرد، به هزار منت توجه مادر و خواهر بزرگترا ز خود را جلب می نمود ، تا آنها نیز از لذ ت وزیبائی آن لحظهُ با شکوه سهمی برده باشند. لحظهُ شکافتن پیله ها و پرواز پروانه ها .....
اینک روزگاری سپری شده است ، محمود ، همان پسرک عاشق کرم های ابریشم ، در هیبت مرد میانسالی ، زانوی غم در بغل گرفته ودر کنج سلول نشسته است. افسرده ونگران به کرم های ابریشمی که در فضای فسردهُ سلول وول می خورند، خیره شده ا ست. ولی برخلا ف
سابق ، حالا تمام سعی اش بر این است که نگذارد کرم هایش پیله کنند.
در صبحگاهی ، بعد ازبرد ن چهار نفر از سلول ، وقتی صدای شلیک مسلسل ها در بند پیچید . محمود مثل بچهُ خرد سالی گریه سر داد وگفت
: دیدید ؟! دیدید این ها هم به حرف من گوش نکرد ند ! همه شون پروانه شدند. من خیلی بهشون گفتم که پیله نکنند ، گوش نکردند .! پیله که بکنی دیگه تمومه ، نمی شه جلوی پروانه شدن را گرفت !
و در حالی که اشک می ریخت ، راه افتاده بود وبر سر تک تک زندانیان دست می کشید و نوازش می کرد و می گفت : کرم های ابریشم من ، به من قول بدید ، به من قول بدید که شما ها دیگه پیله نخواهید کرد !!

Thursday, March 18, 2004

( مراسم جهارشنبه سوری د ر مياندوآب ( آذربايجان

توضیح: چون داستان آماده ای نداشتم که وبلاگم را آپدیت کنم . وچون امروز مصادف بود با شب چهار شنبه سوری و من داشتم چگونگی مراسم چهارشنبه سوری در شهر خودمان (میاندوآب) را برای همسرم تعریف می کردم. و ایشان بعد از آينكه تمام داستان را با دهان باز گوش دادند،. پیشنهاد کردند که همین را ، جهت اطلاع دیگر هموطنان در وبلاگم بنویسم.که هم زیباست ، هم مناسبت دارد، وهم وبلاگم را آپد یت کرده ام. ( اين صحبت مال سي وپنج سال پیش است ) در شهرستان میاندوآب هم مثل اغلب نقاط دیگر ایران ، شب چهارشنبه سوری، در کوچه وخیابان ، کوپه های آتش بر پا می کنند وکوچک وبزرگ با خواندن این شعر به زبان آذری از روی آن می پرند ساری لقم سنین اولسون قزل رنگین منیم السون آتیل ماتیل چارشنبه بختیم آچیل چارشنبه ( رنگ زردم از آن تو باد رنگ سرخت از آن من ) (بپر وبپر چهارشنبه بختم بیدار شو، چهارشنبه در طول آخرین هفتهُ سال وبه ویژه در شب چهارشنبه سوری صدای بمب های صدا داردست ساز وگلوله از هر طرف به گوش می رسد. بعد از مراسم آتش، نوبت به آویزان کردن شال می رسد. ( به اصطلاح امروزی قاشق زنی) بدین ترتیب که بچه ها و حتی بعضی از بزرگ سالان شال ویا طنابی را که به سر ان دستمالی بسته شده است ، را بر می دارند وآن را از روزنهُ سقف خانه ها به داخل آویزان می کنند. حال اگر خانه مدرن باشد وروزنه ای نداشته باشد. شال را به مقابل پنجره آویزان می کنند. صاحب خانه به فراخور حال خود مقداری تنقلات، شکلات و یا پول به دستمال می بندد. گفته اند و ما شنیده ایم که در چنین شبی ، معشوقی را به شال عاشق اش بسته اند . بعد از مراسم شال، نوبت به گوش ایستادن می رسد که همه وصف اش را می دانند. واما صبح چهار شنبه صبح روز چهارشنبه قبل از اینکه هوا روشن شود، مردم دسته دسته ، زن ومرد ، پیر وجوان ، بزرگ وکوچک از خانه هایشان خارج شده وبه سمت زرینه رود( جغا تو) حرکت می کنند. گروه هائی از نوازندگان با آلات موسیقی خود ، نظیر ساز ، تنبک، دهل، و سورنا پا به پای جمعيت حرکت می کنند و می نوازند، که به همراه صدای انفجار بمب های صدا دار , و تک تیر ها ورگبار و صدای هلهله وشادی مردم ،در آستانه سحر قیامتی بر پا می شود. در چنین فصلی از سال جغاتو معمولا در حال طغیان است.و از هر بیست ویک دهنه اش آب با غرش فوران می کند. مردم دسته دسته خود را به کنار رودخانه می رسانند.وساز و آواز وهلهلهُ شادی مردم با غرش جغاتو در هم می آمیزد. زنان و بویژه دختران دم بخت شروع به آرایش می کنند ، ناخن می گیرند . سرمه می کشند.حنا می بندند و نقل ونبات ودیگر تنقلات از هر سو دست بدست میگردد وکام همدیکر را شیرین می کنند. دختران دم بخت جهت گشایش بختشان در سال نو، هر یک ، مقداری نفت یا الکل در پوست گردوئی ریخته و رشته نخی را بعنوان فتیله در داخلش می گذارند و روشن اش می کنند و به آب می سپارند و تا دوردست ها به بخت روشنشان در تلاطم رود چشم می دوزند. هر چه دور تر ، سال نو روشن ترو پر امید تر. وقتی هوا روشن تر می شود مردم دست و رو می شویند وتنگ های تازه ای را که قبلا خریده و بهمراه آورده اند از آب رودخانه پر می کنند. این تنگ ، بعد از اینکه با آب پر شد ، نباید به زمین نهاده شود. تمام طول راه را دست بدست می گردد، تا به خانه برسد.در خانه نیز این تنگ را با طنابی از سقف آویزان می کنند ، تا لحظهُ تحویل سال. بعد از تحویل سال ، تنگ را پائین می آورند و هر یک پیاله ای از آن می نوشند، که پاک کنندهُ تمامی کینه ها و دشمنی های از پار مانده است.!

Saturday, March 06, 2004

زیبا ترین لبخند جهان





هواهنوزگرگ ومیش است. انومبیل را در پارکینگ خلوت وکم نور بیمارستان پارک می کنیم وبه سمت راهرو هوائی که محوطهُ پارکینگ را به ساختمان اصلی بیمارستان وصل می کند ، راه می افتیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که ناگهان پایش به مانع بتنی کف پارکینگ گیر می کند وبرای اینکه آسیبی به بچه نرسد،دست هایش را حائل شکمش کرده وباپیشانی زمین می خورد.هر چه دستم بود رها می کنم وبلند ش می کنم.پیشانی اش شکاف بر می دارد وخون بیرون می زند.به بیمارستان که می رسیم بجای اطاق عمل ، به قسمت اورژانس منتقل اش می کنند.وبا دوازده بخیه خون پیشانی اش را بند می آورند
.در گوشهُ اطاق خشکم می زند واشکم بی اختیار سرازیرمی شود. نه قومی، نه خویشی، نه کس وکاری، بر پدر غریبی لعنت.

بعد از ظهرهمان روز، طی یک عمل جراحی مقدماتی ،جریان خون رسانی به غده را،از طریق مسدود کردن چند رگ اصلی،متوقف می سازند، و باآمبولانس به بیمارستان اصلی منتقل اش می کنند.
صبح روز بعد.
اعضای خانواده ودوست وآشنای ده – دوازده بیمار دیگر، که همزمان به اطاق عمل برده شده اند، در سا لن انتظار،به دور میزهای گرد وسفید رنگ نشسته اند.عده ای پوکر بازی می کنند.عده ای دیگر در حال خوردن قهوه وکیک هستند.در هر گوشه ای ازسالن تلویزیونی روشن است.می گویند، می خندند، شوخی می کنند.انگار نه انگار که عضوی از خانواده شان، در اطاق عمل مرگ وزندگی اش به موئی بند است!
با خودم می گویم : عجب مردمانی هستند اینها ! نمی خواهند حتی برای لحظه ای هم در مورد مرگ ( قبل از این که اتفاق بیفتد) فکر کنند!
سر میزی در گوشه ای ازسالن نشسته ام. میز من بد جوری توی چشم می زند.لخت وعریان، همهُ صندلی هایش را به سرمیز های دیگر برده اند.فقط یک صندلی مانده که من رویش نشسته ام.انگار می دانستند که بی کس وکارم! راحت نیستم ، احساس می کنم که همه نگاهم می کنند.کتاب سینوهه را از کیفم در می آورم و می گذارم روی میز که کسی میزم را اشغال نکند.می روم قهوه ای می خرم واز سالن می زنم بیرون.باد است وباران وسرما.سرپناهی می یابم .سیگاربا قهوه ی تازه وداغ می چسبد.
راستی چقدر شانس موفقیت وجود دارد؟ شکافتن سر زنی که شش ماهه حامله است. ودر آوردن غده ای به اندازه ی یک تخم مرغ از زیر مغز، چیزی در حد به استقبال مرگ رفتن نیست؟ دکتراستیج جراح متخصص مغزتاکید کرده است که اگر عمل هر چه زودتر انجام نگیرد، غده ، که در اثرتغذیه ازهورمون های حاملگی سریعا" در حال رشد است، بیمار را در آستانه کوری ، فلج شدن ومرگ قرار خواهد داد. اگر چه در صورت انجام عمل نیز احتمال چنین خطراتی هنوز باقی است.
نمیدانم چندمین سیگار است که می کشم. باد و باران شدید تر می شود. دوباره به سالن بر می گردم.کت باران خورده ام را به پشتی صندلی می آویزم و می نشینم.از شلوغی و سروصدای سالن چیزی کم نشده است. چندین باردکتر ها با یونیفورم های سفید به سر میز ها مراجعه کرده وخانواده ها را درجریان چگونگی پیشرفت عمل مریض ها یشان قرار داده اند.ولی من از حال مریضم کاملا بی اطلاع هستم. " نکند در غیاب من آمده ورفته باشند " می خواهم بروم و پرس وجو کنم. ولی یک نوع نگرانی همراه ترس بازم می دارد.جراُت نمی کنم . خود را با این دلیل که " شاید عمل مریض من از بقیه مشکل تر وپیچیده تر است " راضی می کنم ومی نشینم ومنتظرمی مانم.
افکار مشوشی از هر طرف هجوم می آورند ومن بیهوده تلاش می کنم که از چنگشان بگریزم.
" راستی اگر نتواند از زیر عمل جان سالم ...." زبانت را گاز بگیر مردک !
" آن وقت بچهُ شش ماهه توی شکمش چی ....نفوذ بد نزن احمق جان. "اگر فلج....اگر نا بینا....اگر ناقص .." خفه..خفه ...خفه شو ! دست هایم را روی میزبالش سر می کنم وپلک هایم را بر هم می نهم.
با دور نمائی از اهرام ثلاثه ا انبوه جمعیت را می بینم که در اطراف کاخ فرعون حلقه زده اند. سینوهه پزشک و سرشکاف مخصوص ، بعد از شکافتن و خارج کردن بخارات مسموم از سر فرعون و نجات وی ، از کاخ خارج می شود.
مردم هلهله می کنند ،دست می زنند ، شادی می کنند، ومن از میان جمیت به هزار زحمت راهی به سویش باز می کنم.ودامنش را می گیرم ومی گریم.
.........
با تماس دستی بر شانه ام بخود می آیم وچشم می گشایم. مردی با یونیفورم سفید در
برابرم ایستاده است. یونیفورم سفید، با چند لکهُ قرمز خون.می ترسم.جراُت نمی کنم که یکباره در چشمانش نگاه کنم.آهسته آهسته سرم را بالا می برم ونگاهم با احتیاط ونگرانی با نگاهش تلاقی می کند، وبه ناگاه زیبا ترین لبخند جهان در چهرهُ دکتر استیج می شکفد.
: تبریک می گویم ،عمل با موفقیت انخام گرفت. چند ساعت دیگرمی توانی ملاقاتش کنی.
زبانم از بیان واژه ای درخور وا می ماند.وبرخورد انسانی وفروتنانه اش تمامی دروازه های دلم را تسخیرمی کند.دلم می خواهد سرتاپای وجودش را غرق
بوسه کنم ودر برابرعظمت این قهرمان راستین سر تعظیم فرود آورم. ولی قبل از این که من ، از خود عکس العملی نشان دهم، ناگهان تمامی جمعیت حاضر در سالن به پا می خیزندوبا هلهله وکف زدن های مداوم، ابراز احساسات می کنند.من هیجان زده وشرمگین از این همه ابراز همدلی وهمبستگی وقدردانی پر شورشان از یک ناجی، دیوانه وار شروع به دست زدن می کنم وغریوشادی سرمی دهم. ولی یک آن از سر کنجکاوی ، رد نگاه هایشان را دنبال می کنم. به چهارگوشهُ سالن منتهی می شود.
مایکل جردن گل پیروزی نهائی را در سبد انداخته بود!